حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

پنج سالم بود که برای اولین بار ازم پرسیدند بزرگ که شدی میخواهی چی کاره شی؟ منم اولین شغلی را که به ذهنم رسید خام و نشسته تحویلشان دادم: منشی


فرقی نمی کند چه قدر به اون موقع فکر کنم و تلاش کنم به خاطر بیاورم که چرا اولین شغلی که به ذهنم رسید این بود.شاید چون از دید منِ پنج ساله منشی ها خیلی ادم های مهمی به نظر می رسیدند.سرشان شلوغ بود.همیشه یک دستشان گوشی تلفن بود و دست دیگرشان خودکار و در حال نوشتن,پرونده جابجا کردن,مدام درحال رفت و امد بین اتاق دکتر و میزشان,وقت دادن به بیماران... 

شاید این ها به نظر منِ پنج ساله هیجان انگیز و جذاب می امده,شاید هم چون همیشه از بقیه بچه ها شنیده بودم که می خواهند دکتر ومعلم و خلبان و فضانورد و اتشنشان و ارایشگر شوند ولی ازکسی نشنیده بودم که بخواهد منشی شود و دلم برای منشی ها سوخته بود.شاید هم چون دلم میخواسته متفاوت باشم. نمی دانم.سیزده سال گذشته و من انقدر از "منِ پنج ساله" دور شده ام که دیگر انقدر برایم غریبه است هر فکری ازش برمی اید.

در طی این سیزده سال با خیلی "من"های دیگر هم غریبه شده ام.مثل منِ یازده ساله که میخواست نویسنده شود.یا منِ دوازده ساله میخواست طراح بازی های کامپیوتری شود.یامنِ سیزده ساله میخواست شاعرطنازی شود که نوشته هایش همه را به قهقهه می اندازد.یا حتی منِ چهارده ساله میخواست معلم اول ابتدایی یک روستای دورافتاده شود.

منِ پانزده ساله سردرگم بود.باید رشته دبیرستانش را انتخاب میکرد.بالاخره رسیده بود به نقطه ای که باید برای انچه که "میخواست"قدمی بردارد و برای اولین بار متوجه شد که واقعا نمی داند چه "می خواهد".کسی هم کمکش نکرد.خیلی دورِ خودش چرخید,خیلی پرسید,خیلی خواند,خیلی شنید و به نتیجه ای نرسید .یک روز که همه ی کلاس داشت خودش را برای خوابیدن سر کلاس زیست اماده میکرد منِ پانزده ساله برای یک لحظه توجهش به درس جذب شد.بحث دی ان اِی بود.ساختارش و اینکه چطور AوTوGوC در همه موجودات زنده یکسانند ولی طرز قرار گیری متفاوتشان من را به ادم و میمون را به میمون و باکتری را به باکتری تبدیل می کند.

منِ پانزده ساله شیفته زیست مولکولی شد (بهتره بگویم شیفته چیزی شد که ان موقع فکرمیکرد اسمش ژنتیک است). این شد که در انتخاب رشته دبیرستانش تجربی را انتخاب کرد...

من شانزده/هفده ساله اما به روانشناسی علاقه مند شد. میخواست راونشناس کودک(شاید هم کودکان استثنائی) شود.میخواست دردی از جامعه کم کند.اندکی را خوشحال کند(منِ شانزده/هفده ساله ام هنوز برایم غریبه نیست,نسبتا درکش میکنم و ازش راضی ام).ولی با خواندن کتاب های روانشناسی نظرش عوض شد و فهمید روانشناسی الزاما دردی از جامعه کم نمیکند و با روانشناس شدن نمی شود این جامعه را خوشحال کرد.

این شد که به هجده سالگی رسیدم در حالی که خالی بودم.برای کنکور میخواندم بی انکه هدفی مقابلم باشد.برای کنکور جان میکندم و دورترین اینده ای که میدیدم روزی بود که از جلسه کنکور بیرون بیام.جلوتر ازان فقط یک خلاء بزرگ میدیدم که انرژی ای برای فکر کردن بهش نداشتم.ان اینده امد.از جلسه کنکور بیرون امدم.بالاخره با ان خلاء مواجه شدم.ازش فرار کردم.تمام تلاش خودم را کردم که در "لحظه" زندگی کنم و به اون توده ترسناکی که منتظرمه فکر نکنم.

نتایج امد.از دوران انتخاب رشته نمیگویم.

بیوتکنولوژی(زیست فناوری) شهید بهشتی را بعنوان انتخاب اولم وارد کردم.تا اولویت بیستم را هم بیشتر پر نکردم.نمیخواستم شرمنده "من"های قبلی ام شوم.اینطوری حداقل منِ پانزده ساله ام به خواسته اش میرسد.

همان بیوتکنولوژی بهشتی قبول شدم.اول فکر کردم خوشبحال منِ پانزده ساله ولی با این واحد های درسی ناجالب حتی او هم هنوز به خواسته اش نرسیده :)) باشد که برسد...

همه این هارا گفتم که بگویم من هیچ وقت در هیچ نقطه ای از زندگی ام به طورقطع نمی دانستم چه میخواهم.هنوز هم نمی دانم:)) باشد که بدانم...


  • حبابِ نگرانِ لبِ رود