حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

خب این دوتا هم که طلاق گرفتند.هر دفعه فکر میکنم تصورم نسبت به ازدواج دیگه از این داغون تر و خوردتر نمیشه.ولی هر دفعه خوردتر میشه.مگر یک شیشه را چند دفعه میشه شکست؟

*

داشتم بین بسته های شکلات و بیسکوئیت دنبال چیزی میگشتم که حالم را بهتر کند.پسری وارد مغازه شد.هم سن و سال من بود.از لباس های گچیش معلوم بود که از کارگرهای ساختمان نیمه کاره روبروی سوپرمارکت است.

_آقا بی زحمت دوتا کنسرت لوبیا بده.

_اونی که تو میخوای کنسروه,کنسرت اونیه که خواننده ها میزارن.

بعدش هم به رفیقش که پشت صندوق نشسته بود نگاه کرد و قاه قاه خندیدند.پسر خجالت کشید.وقتی با صدای لرزان گفت :حالا همون. خجالتش تو هوا پخش شد.مغازه دار حسش نکرد:"حالا کنسرتش علیزاده باشه یا یگانه؟" دوباره خندیدند.خجالت پسر داشت خفه ام میکرد.از مغازه زدم بیرون.دیگر شکلات حالم را خوب نمی کرد.

*

بحث سیاسی می کنند.با مودبانه ترین کلمات به بی ادبانه ترین شکل به هم توهین می کنند.جالب اینجاست که هیچ کدام یک دیگر را از نزدیک نمی شناسند.در گروه یک کمپین که به سرانجامی نرسیده مانده ایم و بحث های تکراری بی سرانجام را مرور می کنیم.همیشه هم این وسط موجوداتی پیدا می شوند که در بحث شرکت نمی کنند,فقط تا جو را آرام می بینند از کانال های خبری و کانال متفکرنماها پیامی قدیمی فروارد می کنند و دوباره روز از نو... یاد توصیف زن ابولهب در قاف می افتم.

هم چنان که کسی پاره های هیمه از این جا و از آن جا فراهم کند تا بدان آتش افروزد,سخن چین از هرجا سخنی می چیند تا بدان آتشِ خشم در میان قومی برافروزد تا خَلقی را در هم افکند و بسوزاند...

*

امتحان ترم داریم.بچه ها عکس و جزوه ها را در گروه های موازی شان (که من در هیچکدام نیستم)می فرستند.جالب اینجاست که از من هم عکس جزوه و جواب سوال می خواهند که بگذارند در همان گروه های کذایی.اگر نفرستم می شوم بخیل.اگر هم بفرستم فقط برای این بوده که نشوم بخیل.این ها چه اهمیتی داره؟خودم هم نمی دانم.

*

چند شب پیش صدا می آمد.بلند تر از رعد و برق بود و بالاتر از زلزله.بابام میگفت صدای انفجاره.خیلی نفرت انگیز است ولی یک لحظه تو دلم گفتم کاش انفجار باشد و هدف بعدیش ما باشیم.

*

امروز جمعه بود.باز هم نیامد.

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود