حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

کتاب ها و فیلم هایی که راجع به خیانت هستند برایم سختن.مثل بالا رفتن از سربالایی.نفسم میگیرد.عرق میکنم.ولی باز هم می خوانم.باز هم میبینم.فقط به این امید که اخر سربالایی ببینم که خائن به سزای عملش میرسد.ببینم که حقیر و پشیمان میشود.ببینم که برمیگردد و التماس میکند که ببخشندش.و خب...داستان همیشه اینطوری پیش نمیره.

کتاب دوستش داشتم

از اولش یه جورایی میدانستم که قرار نیست بالای سربالائیش چیزی باشد که منتظرشم.ولی چون آنا گاوالدا رو از 13 سالگی دوست داشتم خواندم.


یه جور روایت دو طرفه بود.یک خائن و یک مخئون(به کسی که مورد خیانت واقع میشه چه می گویند؟ :))) ).


و گریه کردم.اولش بخاطر این بود که یاد خودمون افتادم.ولی از یه جایی به بعد گریه میکردم چون بدون اینکه خودم بفهمم داشتم به یک خائن حق میدادم.میدانستم حق ندارد.ولی دلم برایش سوخت.


و جمله ی آخرش تمامم کرد.این همه وقت فکر میکردم ما قربانی بودیم.شاید نبودیم. شاید باید جلوی دهنم را میگرفتم.شاید باید زبانم را گاز می گرفتم و دهنم پر از خون می شد و نمی گفتم.دلم سوخت.هممون قربانی هستیم.


*


زندگی,حتی وقتی انکارش می کنی,حتی وقتی به آن بی اعتنایی,حتی وقتی از قبولش سر باز میزنی,از تو قوی تر است.از همه چیز قوی تر است.آدم ها از اردوگاه های کار اجباری برگشتند و دوباره زادو ولد کردند.مردان و زنانی که شکنجه شده بودند,مرگ نزدیکان و خاکستر شدن خان و مانشان را دیده بودند,دوباره دنبال اتوبوس دویدند.دوباره درباره هوا حرف زدند و دخترهایشان را شوهر دادند.باورکردنی نیست اما همین است دیگر,زندگی از هرچیزی نیرومندتر است.وانگهی,مگر ما کی هستیم که این همه برای خودمان اهمیت قائل می شویم؟تقلا می کنیم و فریاد می زنیم که چی؟

از متن کتاب

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود