حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

ساعت هفت صبحه.نشستم تو ایستگاه اتوبوس.کتابمو دراوردم که برای امتحان یک ساعت بعدم بخوانم.یک پراید سفید یک متر انطرف تر پارک می کند.هوا ناجوانمردانه سرده.دستهامو هِی مشت می کنم و باز میکنم بلکه کمی خون توشون جریان پیدا کنه.ندیده میدونم دماغم شده رنگ لبو.داره دیرم میشه.به طرفی که اتوبوس قراره بیاد نگاه میکنم.چشمم میخوره به راننده پراید سفید.چشمک میزنه؟ حتما اشتباه دیدم.سرمو میکنم تو کتاب.پنج دقیقه بعد دوباره به جایی که اتوبوس خیر ندیده باید ازش بیاد خیره میشم.دوباره چشمم می افته به پراید سفید... مثل اینکه واقعا داره چشمک میزنه.لبخند میزند.شال گردنم را تا بالای دماغم بالا میکشم و تا لحظه ای که صدای بازشدن در اتوبوس را می شنوم سرم را از کتاب بلند نمیکنم.

کاری به این ندارم که چه قدر چندشم شد.کاری هم به این ندارم که چه قدر تو اتوبوس سرتاپامو چک کردم که ببینم عایا نکته خاصی بوده که اونجوری می خندید.ولی ساعت هفت صبح عاخه؟بزار حداقل قِیه چشات باز شه بعد... اینا چند چندن با خودشون؟


*


تو رفتارشناسی حیوانات یک اصطلاحی دارند به نام آلفا مِیل.موجوداتی هستند که فعالترین و قوی ترین نوع گونه شون هستند و بقیه دنباله رو اینان.

یکی از تکیه کلام های قدیمی ام این بود : اگر من پسر بودم,فلان... کم کم دارم به این نتیجه میرسم که اگر پسر هم بودم, از این پسرهایی می شدم که موقع تو جمع حرف زدن عرق می کنند, صداشون میلرزه,نگاهشون میلرزه,دستاشونم محکم میکنن تو جیبشون که کسی لرزششو نبینه.مشکل من پسر نبودن نیست,آلفا نبودنه.من در بهترین حالت یه بتای سربه زیر و ریزه میزه ام.(ترتیبش این جوریه:آلفا,بتا,امگا)

از طرف دیگه وقتی به آلفا های اطرافم نگاه می کنم اغلب موجودات دوست نداشته شده ای(قربون ادبیاتم برم)هستند.نه دوست نداشتنی.اتفاقا خیلیاشونو خودم شدیدا دوست دارم.ولی به دلایلی اغلب اون قدری که لایقش هستند دوست داشته نمی شوند.نمی دانم شاید هم هممون اونقدری که لایقش هستیم دوست داشته نمیشیم.شاید هم باید به خاطر همین آلفا نبودنم هم خداروشکر کنم.


*


اگر دانشگاهمون ادم بود احتمالا میشد نویسنده برنامه های رادیویی,به همون نسبت احمق,بی مزه و کسالت بار,مرتیکه بیشعور 😐


  • حبابِ نگرانِ لبِ رود