حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

دارم کتابی می خوانم به اسم : اول پدرم را کشتند...به فارسی تا جایی که میدانم ترجمه نشده ولی متن انگلیسی اش واقعا ساده و روانه و از اینجا میتوانید دانلودش کنید.


ماجرای درگیری های کامبوج (سال 1975_1979) از زبان یک دختر پنج ساله.تو چهار سال چیزی حدود دومیلیون نفر کشته شدند(اعدام,کار اجباری سنگین و بدتر از همه گرسنگی).ما هشت سال جنگ داشتیم و دویست و بیست هزار نفر شهید دادیم.اصلا نمی خواهم انچیزی را که ملت ما از دست دادند کوچک نشان دهم.فقط می خواهم تصویر درستی از دو میلیون نفر در چهار سال داشته باشید.

Vietnamese girls


دختری که سرگذشتش را تعریف میکند شش خواهر و برادر دارد که بزرگترینشان هجده ساله و کوچکترینشان سه ساله است.از فرار هایشان,فداکاری هایشان,پاره پاره شدن خانواده شان,گرسنگی دردناکشان و وحشت مداومشان می گوید.از فکر اینکه بچه هایی به این کوچکی چنین رنج هایی تحمل کرده اند قلبم مچاله می شود.

Cambodian girl


نزدیک ترین برخوردی که من با آسیای شرقی داشته ام به وقتی برمی گردد که دبستانی بودم و یک دختر دورگه ای که مادرش اهل کره جنوبی بود به مدرسه ما آمد.هم کلاسی من نبود و فقط پچ پچ هایی که پشت سرش راه می افتاد را می شنیدم.پس عملا میشود گفت برخورد نزدیکی باهاشون نداشتم.و عجیب است.دلم برای ملتی به درد می آید که از نظر جغرافیایی و حتی تاریخی(زمانی) انقدر از من دور و با من غریبند.ولی خب... در قلبم غریب نیستند پس تاریخ و جغرافیا می توانند بروند کشکشان را بسابند.من دوستشان دارم و با هر جمله ای که ازشان خوانده ام دردشان را حس کرده ام.از ژاپن تا کره شمالی و ویتنام و کامبوج و بالاخره بِرمه...


Kid


دارم به سی چهل سال بعد فکر میکنم.که یکی از دختر بچه های مسلمانِ امروز میانمار از درد های کودکی اش بنویسد...فکر کنم قلبم لِه شود.با چه رویی بخوانمش؟با خون گریه کردن برایشان می شود آرام شد؟


چرا انقدر ضعیفم که هیچ کاری از دستم بر نمی آید؟


Cambodian kids


عکس ها ربطی به کتاب ندارند.بچه های کامبوجی و ویتنامی و... هستند که شیرین می خندد.انقدر شیرین که گاهی دلم برایشان تنگ می شود و میروم تو گالری گوشی ام و یک دل سیر برای هزارمین بار نگاهشان می کنم.بقیه بروند برای عکس بچه های سفید و چشم آبی اروپایی که با چشم های خالی شان به دوربین لبخند مصنوعی می زنند ذوق کنند.من هم برای این ها غش می کنم.

Vietnamese girls Playing


شاید اگر خودم میخواستم انتخاب کنم که چی باشم... پسری لبنانی می بودم, قدم نسبتا بلند بود و لاغر بودم.اسمم علی بود.آرام قدم برمیداشتم و کم حرف می زدم.تو نگاهم آرامش بود و وقتی می خندیدم همه ی اعضای صورتم می خندید.تو هیجده سالگی یک دوربین می انداختم گردنم و میرفتم.نه فقط شرق آسیا... مغولستان,تاجیکستان,هند,چین,آفریقا..از خنده ها عکس می گرفتم..بعد هم در یکی از روستا های فقیر و دور افتاده می ماندم.بچه ها دوستم داشتند.من هم دوستشان داشتم و برایشان می جنگیدم.



شدیداً نیازمند "چیزی" هستم که دوستش داشته باشم و برایش بجنگم.



  • حبابِ نگرانِ لبِ رود