حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

همیشه ریاضی را دوست داشتم.خیلی بیشتر از یک درس معمولی.از فکر کردن به مسئله ها لذت میبردم.حتی اگر به راهی نمیرسیدم.با اثبات های هندسی عشق میکردم.بدون اینکه کسی ازم بخواهد نهایت سعیمو میکردم که یک راهِ دیگر غیر از اونی که معلم گفته پیدا کنم.گذشت...

پیش دانشگاهی که بودیم یک  آقایی دبیر ریاضی مون بود.

م.ر.

همه دوستش داشتند.بی آزار بود.سخت نمیگرفت.دلسوز بود.خوش برخورد بود.خوش اخلاق بود.خوش خنده بود.با مفاهیم ریاضی مسائل عرفانی برامون توضیح میداد.یک کوله بار خاطره داشت و هر وقت احساس میکرد بچه ها خسته ان درس را میگذاشت کنار و خاطره تعریف می کرد.قشنگ تعریف میکرد.با بچه ها صمیمی بود.به همه توجه می کرد.چند هفته طول کشید که فهمید من سوال هاشو حل میکنم ولی جواب اعلام نمیکنم.به شوخی به بقیه گفت ناز میکنه.ناز نمیکردم.خوشم نمیومد از این که مرکز توجه باشم.ولی احساس کردم همین دیدِ اولیه ای که نسبت بهم پیدا کرد روش موند.که من آدمی بودم که ناز می کردمو خودم را میگرفتم. منم مثل همه دوستش داشتم.راضی نبودم از اینکه اینجوری راجع بهم فکر می کند.پس سرکلاسش عوض شدم.زودتر از همه حل میکردم و جواب را اعلام میکردم.راه حل های دیگه ای که به ذهنم میرسید میگفتم.حتی تا جایی پیش رفتم که وقتی پای تخته سوال حل میکرد ازش ایراد میگرفتم.این کار ها اصلا شبیه"من" نبود.من همیشه تهِ کلاس می نشستم و یواشکی جلوم کتاب دیگر باز میکردم.وقتی میفهمیدم معلم اشتباه کرده به خودم زحمت نمی دادم چیزی بگم.بالاخره یکی دیگه میفهمید و میگفت. 

انقدر عوض شدم و همچنان حس میکردم که م.ر. با من متفاوت برخورد می کند.رفتارش با من فرق داشت.بد نبود.متفاوت بود.جدی تر بود.من میگذاشتم به حساب اینکه ازم بدش میاد.یک سال همینجوری گذشت.آخر سال یقین داشتم که ازم متنفره.ولی چه اهمیتی داشت؟دیگر قرار نبود ببینمش...

جلسه آخرش همه کلی غصه خوردند و گفتند که دلشان تنگ می شود.و من جلسه آخر نرفتم.چون همچنان یقین داشتم ازم متنفره...


بچه ها شمارشو گرفتند و هنوز باهاش در ارتباط اند.تازگی پدر شده(برای سومین بار).اولین دخترشه.دوستانم ازش پرسیدند اسمشو چی گذاشتید؟ گفت اسم دوستتون رو روش گذاشتم.بهش بگید خوبی هاش بی اثر نیست...

اسم من را گذاشته روی اولین دخترش...و من یقین داشتم ازم متنفره...


خوشحال شدم.خیلی خییلی خوشحال شدم.نه به خاطر اینکه فهمیدم ازم متنفر نبوده.بخاطر این هم خوشحال نشدم که یک نفر اسم بچه اشو از رو اسم من انتخاب کرده(راستشو بخواین دلم به حال دخترش سوخت...اسمِ من نه معنی جالبی دارد نه به خاطرش بازخورد جالبی از آدمها میگیرم.)

از این خوشحال شدم که فهمیدم هیچ درکی از احساسات آدم ها ندارم.شاید خیلی از نفرت هایی که نسبت به خودم حس میکنم توهمن.شاید خیلی هاشون دوستم دارند,یا حتی نسبت به من حس خاصی ندارند و من با درک ضعیف خودم نفرت برداشت میکنم.


خوشحالم که میدانم  که چیزی از احساسات آدم ها نمیدانم .


*

Sweet land stories


وقتی مجموعه داستان میخوانم ناخودآگاه دنبال شباهت/ارتباط/نقطه اشتراکی بین داستان ها می گردم.خیلی اوقات چیز دندان گیری پیدا نمی کنم.ولی در این کتاب پیدا کردم.واقعا نمیدانم اسمش را چی بگذارم.خطِ سِیر شاید.همه چیز طوری چیده شده که به این نقطه برسیم:

این سرزمین مقصد نیست.این سرزمین جایِ ماندن نیست.غیر قابل اعتماده.بی ثباته.خودمحوِر.خودبینِ...

و در یک جمله: این سرزمین دوست داشتنی نیست.

و اسم کتاب...کنایه جذابیه,نه؟ سرزمین دوست داشتنی ای که دوست داشتنی نیست.برای آمریکا,چه توصیفی از این گویاتر؟



*


و یک روز یک فحش اختراع میکنم.مخصوص آدمی که زیادی میگه "خب" و فکر میکنه این "خب" گفتن شاخش میکنه.



  • حبابِ نگرانِ لبِ رود