حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

آمده ایم پارک که راه برویم.آره.ما همچین آدم های بلند همت و کوشایی هستیم.از خانه مان میکوبیم میریم پارک که راه برویم.انگار زمین خانه مان خار دارد و نمی شود توش راه رفت.داشتم میگفتم.در یخبندان آمده ایم پارک که راه برویم.و اینجا پرنده پر نمی زند.پشه هم پر نمیزند.آدم هم پر نمیزند.فقط یک گربه ای اون گوشه هست که آن هم پرنمیزند. هر از گاهی چیزی می گوید.شاید می گوید شما اینجا چه میکنید؟مگر مغز ... خورده اید که در این سرما در خانه تان نیستید.شاید هم دارد فحشمان میدهد که برایش غذا نیاورده ایم.شاید هم یکی از فامیل هایش رفته زیر ماشین و دارد برایش غصه می خورد.اصلا شاید مخاطبش ما نیستیم.نمیدانم.اصلا چه اهمیتی دارد که گربه چه می گوید.اگر من غر بزنم و چهارتا گربه جلوم نشسته باشند ایا برایشان نوکِ مویی اهمیت دارد که من چه می گویم و دردم چیست؟
و من چرت و پرت می گویم چون اعصابم خورد است.و اعصابم خورد است چون چرت و پرت می گویم.و چرت و پرت هایم را اینجا می گویم چون حرفی با خانواده ام ندارم.و این نقطه ی ترسناکی است.جایی که حرفهایت با خانواده تمام شده باشد.سوال های تمام نشدنیم که تا دیروز از بابام می پرسیدم حالا باید از پسرمردم بپرسم.چون برای بابام رشته و دانشگاه من اهمیتی ندارد ولی پسر مردم سال بالایی است و خیلی از رشته و دانشگاه میداند.و من از پسرهای مردم دلگیرم.و اگر من را از نزدیک میشناختید میدانستید که من متعبِض (تبعیض گذارنده,نمیدانم به جاش چی بگم)جنسیتی نیستم و از پسر های مردم به خاطر پسر بودنشان دلگیر نیستم و کلا عادت دارم که دلگیر باشم و اصلا حالا که اینطور شد از دختر های مردم هم دلگیرم.از گربه های شهر هم دلگیرم که فقط ناله های رقت انگیز میکنند و فکر نمیکنند که ما هم دل داریم و دلمان کباب میشود.از استاد فیزیکمان هم دلگیرم با اون ورقه تصحیح کردنش.از عربستان سعودی هم دلگیرم که واردات مشروب را ازاد کرد و سوژه درست کرد برای جوک هایی که به طرز عذاب وجدان آوری بامزه اند.و از همه ی شهرِکتاب ها هم دلگیرم که همش چیز های حسرت انگیزِ گران می آورند و به دخترهای هجده ساله بی پولی که این بورژوازی بازی ها را دوست میدارند فکر نمی کنند.و از خودم هم دلگیرم که به جای اینکه در پارک راه برم روی وسیله های ورزشی زرد و قرمز چرک نشسته ام و انقدر الکی می نویسم درحالی که خودم هم میدانم قرار است همه ی این ها را پاک کنم.و باز هم دلم از خودم میگیرد چون فکر میکنم خیلی فرق دارم.در حالی که هیچ فرقی با بقیه ندارم.منم یک دختر سبزه دماغ گنده ام.کاملا شبیه بقیه دخترهای سبزه ی دماغ گنده و با اندکی تفاوت با دختر های سفید دماغ گنده و سبزه ی دماغ کوچک. و دلم از خودم میگیرد که انقدر به نقطه ی بی اهمیتی به نام دماغ توجه می کنم.دماغ مهم تر است یا شعور؟البته این سوالی است که پسرهای مردم باید ازخودشان بپرسند.ولی از من می شنوند باید بگویند اَبسلوتلی دماغ. و باز هم دلم از خودم میگیرد چون همش به چیزهایی فکر می کنم که تغییر ناپذیر و اجتناب ناپذیر و به درک ناپذیر(نمی شود بهشان گفت به درک و رفت روی سابجکت بعدی)و امکان ناپذیر و سازش ناپذیرند.و کلا این ناپذیرا ها عناصر اذیت کننده ای هستند...
و همین الان یادم اومد که تو گوشیم کتابِ جذاب دارم.به جای چرت و پرت های تکراری گفتن میرم کتابم را میخوانم و با چرت و پرت های جدید برمیگردم.
  • حبابِ نگرانِ لبِ رود