حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

عزا بود.دیدمشان که به طرف تابلوی بزرگ می روند.از راه رفتنشان معلوم بود میخواهند چی کار کنند...تو شلوغی خودمو به سختی رساندم جلو.دستشان را گرفتم و آوردم نشاندمشان کنار خودم.هشت ساله و شش ساله و چهار ساله.جوجه های قابل انفجار.از چشم هاشون انتظار می بارید.توقع داشتند سرشونو گرم کنم.گفتم: بیاید بازی کنیم.بین چیزهایی که می بینیم یکی شو انتخاب میکنم ویژگی هاشو میگم و شما حدس بزنید اون چیه.


_باشه


_من یه چیزی میبینم...


_چی میبینی؟


_یه چیزی که کوچولو و قشنگه...


_من میدونم چیه.


_چیه؟


سرشو میاره جلو و در گوشم میگه : منم.


_نه


یکی دیگه شون:من بگم؟


-بگو.


سرشو میاره جلو :منم؟


_نه


سومی(چهارساله) بدون هیچ مقدمه ای با لهجه ی شیرازی قشنگش داد میزنه : فهمیدم.خودُمَم...

تو شلوغترین فضای قابل تصور,پر از چیزهای کوچولو و قشنگ,اولین چیزی که به ذهنشون میرسد خودشونه :))

همه همینیم.انگار دنیا یک سالن نمایش تاریک باشد و تنها نقطه ای که نورافکن روش می افته خودِمونیم.من نقش اولم.من مهمم.کی به نقش های درجه دو و سه اهمیت میده؟


اونا ساخته شدن برای جلو بردنِ من.و همین به من مجوز میده که به سادگی بقیه رو نادیده بگیرم.حقوقشونو,احساساتشونو,خودشونو...


کاملا قابل درکه.تو عصر حجر کسی با دلسوزی برای بقیه زنده نمی موند.اونایی موندن که قبل از هر چیزی خودشونو میدیدن.ما از نسل هموناییم.


الان عصر حجر نیست ولی اون ژنِ باقی مانده از اجدادمون به کارش ادامه میدهد.فقط طی گذر زمان قوی تر شده و گسترده تر عمل می کند.

"بقیه" ای که اونا نادیده می گرفتند بقیه آدم ها بود.الان بقیه موجوداته.


انقدر توهم مهم بودن برِمون داشته که دیگر چیزی جلودارِمون نیست.انقدر تو زندگی ماشینی غرق شدیم که دیگه همه چی رو ماشین می بینیم.همه ی موجودات ماشین هایی هستند که برای خدمت به ما ساخته شده اند.

به مرغ ها استروئید میخورانند.که سریعتر بزرگ شوند.انقدر سریع که خیلی اوقات استخوان ها و ریه ها و قلبشون تو رشد عقب می ماند و از نارسایی قلبی میمیرند.


تیوب میذارن تو حلق غاز,انقدر بهش به زور غذا میخورونن که کبدش چاق شه و بتوانند باهاش "فوئه گراس" درست کنند.یه غذای لاکچری کوفتی.


کرم هایی که به امید پروانه شدن در پیله میخوابند در همان پیله میکُشند که نخ ابریشم داشته باشیم.


موش طراحی میکنند که بعد از ده ماه خود به خود سرطان بگیره,که بتوانند رو سرطان مطالعه کنند...



فکر کردیم کی هستیم؟

تا کجا می خواهیم پیش بریم؟


  • حبابِ نگرانِ لبِ رود