حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

امروز نوزده ساله شدم.


اولین روزِ نوزده سالگی چطور بود؟ هوممم...یک هوم طولانی.


از اولش بگویم؟نه؟خسته می شوید؟این جا نگویم کجا بگویم؟می گویم و نخوانید.


ساعت دوازده شبِ اولین روز نوزده سالگی.با آنتنی که بیرحمانه میرود و میاید تلاش میکنم تلگرام لعنتی ام را چک کنم.سه عدد دوستِ دوست داشتنی به سه روش متفاوت در تبریک غرقم  میکنند.و من در نهایت شرمندگی یادم می آید که امسال تولد

دوتاشونو تبریک نگفتم...آره.موافقم,من به شدت بیشعورم.


جواب تبریک هایشان را می دهم.بعدش به یاری دوستی که به یک مشاوره ی ضروری در راستای پاسخ گویی به پسرِمردم نیاز دارد می شتابم.آره.من چونین آدمِ فریادرسی هستم.ساعت یک نصف شب هم پاسخگو هستم.البته تا جایی که آنتن یاری کند.که تو این مورد یاری اش دیری نپایید!


و تا ساعت دو و نیم مثل همه ی انسان های فرهیخته ای که از خواب فرار میکنند کتاب خواندم.نه.من اصلا فرهیخته نیستم.ازخواب هم فرار نمیکنم.من از فکر کردنِ قبل از خواب فرار  میکنم.فکرهای قبل از خواب شبیه سیگارند.لذت بخشند.شیرینند.آدم را آرام میکنند.اعتیادآورند...ولی در دراز مدت سرطانی میشوند که با شیمی درمانی هم درمان نمی شود.به خاطر همین من تا وقتی که از خستگی از چشمهایم اشک نیاید چراغ ها را خاموش نمیکنم.بخاطر همین همیشه زیر چشم هایم نیم متر گود افتاده و توی تعطیلی ها تازه میفهمم بیدار شدن همیشه فرایند دردناکی نیست.وقتی به اندازه کافی خوابیده باشی بیدار شدن درد که ندارد هیچ,شیرین هم هست.داشتم از ساعت دو و نیم اولین روز نوزده سالگی ام میگفتم.ساعت سه چشم روی هم گذاشتم.چهار و ربع با درد بیدار میشوم.بلیت قطار,پنجِ صبح.و لازم به ذکره که نه هر قطاری.قطارِ اتوبوسی.یک ربع به پنج سوار میشوم و کوله و کیسه هایم را روی صندلی بقل دستم می اندازم.نه.از بی فرهنگی ام نیست.صندلی بقلی مالِ کسی است که باز هم قالم گذاشته.بلیت گرفت ولی آخر نامردی اش را برای چندصدمین دفعه به رخم کشید. همراهی که همراه نیست.کیف و کیسه ها را طوری میچینم که خالی بودنش کمتر آزار دهنده باشد.و من نباید بخوابم.چون تا یک ساعت دیگر برای نماز صبح می ایستند و من نه اعصاب دوباره وضو گرفتن دارم و نه عرضه اش را.تازه جرأت خیس شدن در یخبندان را هم ندارم.وقتش را هم ندارم.شارژ هم ندارم.البته آخری ربطی به موضوع ندارد ولی تا بحث از نداشته ها بود گفتم اونم بگویم.خلاصه اینکه من به وضویم احتیاج دارم.وضویم هم به من احتیاج دارد.پس به جای خوابیدن به پنجره خیره میشوم.لعنت به شیشه ی رفلکس.فقط بازتاب خودم را میبینم.و از چشمهایم اشک می آید.نمیدانم از خستگی است یا بخاطر زل زدن به چشم های دختر نوزده ساله ای است که هجده سالگی اش را گم کرد.شاید از هجده سالگی به بعد همه ی سال ها گم می شوند.یک ساعت اشک ریختم تا برای نماز نگه داشت.حالا دیگر به وضویم احتیاجی نداشتم و می توانستم بخوابم.ولی آسمان صورتی شده بود.و من بیابان را دیدم.خیلی این مسیر را رفته ام و برگشته ام.اولین جاده ای که به چشم دیدم این جاده بوده.من در این بیابان ها بزرگ شدم.ولی امروز نمیشناختمشان.سفید بودند از برف.تا چشم کار میکرد همه جا سفید بود.برای بیابان خوشحال شدم و یک لحظه به ذهنم رسید که شاید بعد از این برف دیگر بیابان نمانند و جنگل شوند.آره.من خیلی مَشَنگم.کلِ 4سال جغرافیایی که در مدرسه خوانده ام(که همه اش راجع به خاک حاصل خیز بود) را با یک برف دور میریزم.راستی چرا کسی اسمِ بچه اش را برف نمیگذارد؟چرا اسم بچه هایشان را باران و نسیم و حتی طوفان میگذارند ولی برف نمیگذارند؟عاخه طوفان؟قطار از بیابان گذشت و وارد شهر شد.آدم هایی که در برف ,اسلو موشن میدوند تا به جایی برسند.راه رفتن آدم ها در برف را دوست دارم.درگیرِ زیبا قدم برداشتن و ظرافت های دیگر نمی شوند.فقط روی زمین نخوردن تمرکز میکنند.از قطار سوار ماشین راننده ی غصه داری میشوم که از همه چیز شکایت دارد.و حق هم دارد.و لابلای گلایه هایش رادیات ماشینش میسوزد.پولش را میگیرد و یکی از دوستانش می آید و ماشینش را بکسل میکند و میروند.


وسط اتوبان.برف.یخبندان.گوشی ای که 4 درصد شارژ دارد.اسنپی که نمی آید...احساس بی پناهی می کنم.



از بقیه ی اولین روز نوزده سالگی ام نمی گویم.تا همین جایش هم به اندازه کافی خسته شده ایم.همین چند ساعت اولش کافیست.بقیه اش هم پر است از فکرهای ملال آور و دوستانی که تبریک می گویند.فقط اینکه به طور نامحسوسی احساس میکنم بزرگ شده ام.انقدر بزرگ شده ام که وقتی تو قطار دوتا پسر اومدن بالای سرم و گفتند مطمئنید درست نشستید؟جواب دادم بله! و فقط یه کم صدام لرزید.


آره.خیلی بزرگ شده ام.

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود