حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

سرم داد زد.جیغ کشید.فحش داد.اومد جلو.رفتم عقب...
اصلا تعجب نکردم.داد زدنش و حتی دست به یقه شدنش رو تو این چند سال چندبار دیده بودم.اصلا شاید یه جورایی از روز اول می دانستم که یک روز نوبت من هم میرسد.با وجود همه اینها اون روز شکستم.لِه شدم.خورد شدم.اون موقع دلیلش رو نفهمیدم.من که هیچ وقت دوستش نداشتم.خیلی هم برایم دور از انتظار نبود.همه هم میشناختنش و کسی راجع به من قضاوت بدی نکرد.پس چرا انقدر درد داشت؟ برایم مجهول ماند.ولی امروز میدانم.
یک دوستی داشتم که بهم میگفت تو شبیه موشی.هر دفعه بقیه می گفتند کجایش شبیه موشه؟چه ربطی داره؟ لبخند میزد و جواب نمیداد.من نمیپرسیدم چرا.یادم نمیاد شاید خودش یه بار بهم گفته بود ولی هرطور که بود جوابش رو میدانستم.میدانستم من رو چجوری میبیند که همچین حرفی میزند.موجود بی دفاعی که همیشه دنبال پناهی میگردد که پشتش قایم شود...
من مظلوم نیستم.چون اغلب,آدم هایی اطرافم بودند که نگذاشتند بهم ظلم شود.اون روز بهم ظلم شد.با وجود اینکه آدمهایی بودند میتوانستند پشتم باستند و نگذارند بهم ظلم شود ولی به جایش فقط نگاه کردند.من از این خورد شدم که بعد از مدت ها بی دفاعی خودم رو تا استخوان هایم حس کردم.کسانی که توقع داشتم حمایتم کنند از جایشان جم نخوردند و این من را شکست .
الان که فکرش را میکنم همیشه همینطور بوده ام.بیشتر از این که دنبال گرفتن حقم باشم دنبال کسی بوده ام که حقم را بگیرد.از وقتی یادم می آید همه جا محتاج کسی بوده ام که تکیه گاهم باشد.مراقبم باشد. و هرجا که کسی نبوده شبیه همان موشی میشدم که شقایق میگفت.به همان اندازه که رقت انگیز و نفرت انگیز...
وقتی روز تولد نوزده سالگی ام در برف و اتوبان و بی شارژی مانده بودم احساس بی پناهی کردم.بعد برای یک لحظه یاد تمام لحظه هایی افتادم که این حس بهم دست داده بود.حالم از حجمِ ضعف خودم بهم خورد.
میخواهم قوی شوم.اصلا رسالت نوزده سالگی ام همین است که درک کنم که بی پناه نیستم.پناهی دارم که همان برایم کافی است و جز او تکیه گاه دیگری نیاز ندارم.باید خودم پشتیبان خودم باشم.باید موش نباشم.

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود