حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران





امروز یکی از عجیب ترین حس های عمرم رو تجربه کردم.دوازده ساله شه.بهش گفتند باباش مرده.هق هق گریه اش بلند شد.اشک ریخت.بعدش رفت تو اتاق.در رو بست گفت میخواهد نماز بخواند.همه ,انگار که بخش سختِ ماجرا (همون گفتن) تمام شده باشد,نفس راحتی کشیدند و مشغول حرف زدن شدند.حرف های تکراری.حالم به هم میخورد.رفتم تو اتاق پیشش.نمازش تمام شده بود.صورتش خیس بود.خواستم دستش رو بگیرم بگم قبول باشه.قبل از اینکه دست کوچکشو کامل تو دستم بگیرم دیدم بازوهاش دور گردنم حلقه شده.خودش رو انداخت تو بغلم.زار زد... 

*

چرا تموم نمیشه؟
  • حبابِ نگرانِ لبِ رود