حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

امروز رفتم به جلسه ای که برخلاف انتظارم خوش گذشت. آدم هایی رو دیدم که کم کم احساس میکنم دارم بینشون پذیرفته میشم. امروز چهارتا برخورد جدید داشتم با آدم ها...در عین کوچک بودن یه جورهایی انگار توفیق بودن برای خوب کردن حال بقیه... جوری برگشتم خونه که برخلاف انتظارم خیلی خوش گذشت. هفته ی پیش کنفرانس ادبیاتی که خیلی نگرانش بودم به خوبی و خوشی گذشت. بیشتر از اون چیزی که انتظار داشتم بازخورد مثبت گرفتم و همه گفتند چه قدر عالی بودی...جشنواره ای که براش بنر و بروشور طراحی کرده بودم به چه زیبایی برگزار شد.اولین تجربه ی طراحی بنرم بیشتر از انتظارم رو غرفه مون درخشید. برای اولین دفعه با آمنه قرار گذاشتم و بر خلاف انتظارم از مصاحبت باهاش لذت بردم و چیز یاد گرفتم! امتحانی که از یک ماه قبل ازش میترسیدم اومد و خیلی بهتر از انتظارم به خیر گذشت. تو یه هفته ی گذشته چهار دفعه وعده غذاهای بیرون مورد علاقمو خوردم؛ دو وعده کافه رفتم؛  کاری که تو یک ماه گذشته رو هوا بود و برای بدست آوردنش کلی استرس کشیدم از هفته ی قبلی خیلی قطعی و عالی شروع شد. روابطم با همکارهام برخلاف انتظارم داره خوب شکل میگیره. فردا صبح قراره با دوست های قدیمی ام برم نمایشگاه کتاب؛ میدونم که قراره خوش بگذره... و لیست همچنان ادامه دارد...

حدودا یک هفته است که با خودم عهد کردم هر روز دعای ندبه بخوانم. چرا دعای ندبه؟ چون احساس میکردم باید دستم رو بگیرند، که نیافتم، که بلند شم، که بایستم، که ایستاده بمانم... الحق که ذره پرورترینی...

خدایا شُکرت بخاطر این هفته ی قشنگی که برام رقم زدی. خدایا شُکرت بخاطر این همه آدم های دوست داشتنی و قشنگی که در زندگیم قرار دادی و می توانم بخاطر نزدیک بودنشون به تو دوستشون داشته باشم. خدایا شکرت که اتفاقات قشنگ سر راهم قرار میدهی...

تو این یک هفته باهاش صحبت نکردم؛ دیدمش؛ لرزیدم؛ استعاری صحبت نمیکنم، واقعا لرزیدم، تا مغز استخوانم به رعشه افتاد. این لرزیدن نشونه بدیه، خودم این رو میفهمم. حس میکنم که نباید اینجوری باشه؛ حس میکنم که بودنش برام مضره، بهم آسیب میزنه، آزارم میده، عذابم میده...غده ی سرطانیه؛ بودنش دردناکه، بدون بیهوشی درآوردنش دردناک تر...

یه حسی بهم میگه این که دارم ازش فاصله میگیرم یکی از موهبات همین یک هفته است... فقط ای کاش کمتر درد داشت؛ ای کاش راحت تر این امید از دست رفته رو میپذیرفتم.

فردا جمعه است.

میخواهم بروم سر خاک داییم دعای ندبه بخوانم.

فردا جمعه است.

از هفته ی پیش تا الان هفت روز گذشته ولی وقتی به این فکر میکنم که فردا جمعه است و ممکن است باز هم نیاید چندبرابر هفته ی پیش دلم میگیرد.




فردا جمعه است... 

امید غریبان تنها کجایی؟

چراغ سر قبر زهرا کجایی؟

...

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود