حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

می گفت وقتی یه چیزی رو از دست میدی،بعد از یه مدّت نکات منفی اون از یادت میره و هر چی میمونه حس های مثبته،مثلا یه دوست رو برای چند سال نمی بینید؛بعد از یه مدت که یادش می افتید،فقط چیز های خوبش یادتون می مونه و براتون عجیبه که چرا دوستی ای که میتوانست انقدر جذاب باشه ادامه پیدا نکرد.


می گفت که این برای اتفاقات و موقعیت ها هم صادقه.چیزهایی که از دوران مدرسه و دانشگاه یادمون میمونه،استرس ها و نمرات احتمالا بدی که گرفتیم نیستند،حس های خوب و دوست های خوب و خاطرات خوب هستند.

می گفت بخاطر همین نوستالژیه که همیشه وقتی مقطعی رو میگذرونیم،بی برو برگرد دلمون میخواهد بهش برگردیم.چون درک نمی کنیم چطور انقدر جذاب بودن و ما متوجه نشدیم!

اون موقع راست می گفت.به شدت راست می گفت.


همان وقتی هم که این ها را گفت بهش گفتم با اجازه حرف هاتونو دزدیدم.گفت تا باشه از این دزدی ها :))

چهارده سالم بود وقتی این ها را گفت.تو این چهار پنج سال همین چند تا جمله ساده جاهای مهمی برایم/به جایم تصمیم گرفتند.جا هایی که دلم می خواست برگردم؛جاهایی که همه چیز آماده بود که من برگردم به عقب ولی... تا امروز فکر می کردم این چند تا جمله من را نجات دادند.از تصمیم های از سرِ دلتنگی،از اشتباهات تِکراری،از بلایای حتمی و غیرحتمی...


امروز اما شک دارم.حاصل یک اشتباه می تواند بد نباشد.جهش های ژنتیکی غالبا اشتباهاتی هستند که  در همانند سازی رخ داده اند و تصحیح نشده اند.جهش در ژن ها زیربنای نظریه ی تکامل نوین است.زیاد زیستیش نمی کنم؛حرف من هم سرِ همین تکامل است.


اینکه من دلم می خواهد به عقب برگردم [شاید] اشتباه است؛شاید حاصل همین توهم نوستالژیکی است که او می گفت.اما تا وقتی تصمیم به انجامش نگیرم نمی توانم با قطعیت بگویم که نتیجه ی این اشتباه الزاما بد بود.حداقل نتیجه ی خوبش می توانست همان تکامل باشد.می توانست من را به آن "کمال"ام نزدیک تر کند.بد که نمی دانم.بدتر اینکه نمیشه دانِست.


قشنگ معلومه زده به سرم :))) 

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود