حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

فکر کنم دارم بزرگ میشم.

اومد تو گروه کلاس زلزله به پا کرد. نیت خیر و عرضه مون  و همه ی کارهای کرده و نکرده ی انجمن رو ریخت توی سطل آشغال، روشون نفت ریخت و آتیش زد. و من با یه لبخند ژکوند تماشا کردم. اگر 6 ماه پیش بود خودشو مینداختم تو سطل آشغال نفت میریختم روش آتیشش میزدم.

اینجا بود که حس کردم بزرگ شدم.

شاید یه روز انقدر بزرگ بشم که از یه موجود دائما مضطرب عصبی تبدیل بشم به یه موجود آرام و لطیف که در سخت ترین شرایط هم به زندگی لبخند میزنه. شاید هم اینی که الان هستم تهِ بزرگیمه. چه میدونم.

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود