حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

سال هشتاد و چهار.شش_هفت ساله بودم.کوچک بودم.تنها بودم.یک طوطی داشتیم.یادم میاد یک روزهایی ساعت ها مینشستم جلوی قفسش که تنها نباشم.سعی نمی کردم کلمه ای یادش بدهم.فقط بهش تخمه میدادم و نگاهش می کردم.یه کم بعد براش جفت خریدند.دیگر اون هم تنها نبود.فقط من بودم.

یادمه.هر چهارشنبه ساعت 6 عصر شبکه یک آن شرلی میگذاشت.دوستش داشتم.هر هفته روزشماری می کردم که چهارشنبه بیاد,که بشه ساعت 6 عصر,که صدای کِرلِس ویسپِر جرج مایکل بلند شود.که یک گوینده با صدای نخراشیده اش بگوید:آن شرلی با موهای قرمز.که بعدش صدای گرم اون آقایی که هنوز اسمش رو نمیدانم شروع کند:

 آنِ,تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟وقتی روشنی چشم هایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود؟

با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت,از تنهایی معصومانه دست هایت...

آیا میدانی در هجوم درد ها و غم هایت و در گیر و دار ملال آور دوران زندگی ات,حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود؟

آنِ,اکنون آمده ام تا دست هایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری و در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی...

و اینک آنِ,شکفتن و سبز شدن در انتظار توست...

من آنِ نبودم.موهایم هم قرمز نبود.یتیم هم نبودم.مثل آنِ خیالباف و پرحرف هم نبودم.دل و جرأت و جسارت آن شرلی هم به اندازه ی یک اپسیلون در من یافت نمی شد.معنی پرده های مه آلود اندوه و هجوم و ملال آور را هم نمی دانستم.

با همه ی این ها,هر دفعه که آن صدای گرم شروع میکرد.می دانستم که دارد با من حرف میزند. می دانستم که دارد از من می پرسد.یقین داشتم مخاطبش منم. 

من هر هفته منتظر چهارشنبه ساعت 6 عصر بودم.نه برای دیدن آن شرلی(آن را هم دوست داشتم ولی...)برای اینکه آن صدای گرم را بشنوم.که در دلم برایش بگویم تکرار غریبانه روز هایم چگونه میگذرد.که برایش از لحظه لحظه های مبهم کودکی ام بگویم.که در جوابم بگوید اکنون آمده ام... که بگوید اینک شکفتن و سبز شدن در انتظار توست.


یکی از آهنگ های آسانسورمان کِرلِس ویسپره...هر دفعه قبل از اینکه به نقطه ی دکلمه اش برسد باید پیاده شوم.احمقانه است ولی کورسوی امیدی داشتم که اگر به اندازه کافی سوار آسانسور بمانم او هم از تکرار غریبانه روز هایم می پرسد و یک بار دیگر آن صدای گرم لعنتی را می شنوم.یک روز تا طبقه هفده رفتم و برگشتم.نپرسید.کودکی ام را بغض کردم و پیاده شدم.



پینوشت 1:یک پیکسل دارم که رویش نوشته: ...تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟ هر کس که روی کیفم میدیدش میپرسید که فازم چیه. یک پیکسل آن شرلی هم گرفتم و زدم کنارش که معلوم باشه.

هر کی میدیدش می گفت: عااااااااخخخخییی,جودی ابُت 😐 


پس اینا با چی بزرگ شدن؟

پینوشت 2:شدیدا نیاز دارم یک نفر بهم بگوید شکفتن و سبز شدن در انتظارمه...


  • حبابِ نگرانِ لبِ رود