حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

اولین باری که بهم گفتند زشت رو قشنگ یادمه.بعد که با مامانم تنها شدم چیزی نگفتم.ولی مامانم احساس میکرد حتما باید یه توضیحی برای حرفی که خودش نزده ارائه بده.
_این ها اینجوری میگن که بچه چشم نخوره.
شش ساله بودم.احمق که نبودم.با نگاهم اینو بهش فهماندم.سعی کرد یه جور دیگه جریان رو توجیه کند.
_اصلا چه اهمیتی داره؟ مهم اینه که اخلاق آدم خوب باشه.زیباترین صورت رو هم که داشته باشی تا وقتی اخلاقت خوب نباشه...
احمق نبودم.ولی انقدرم فرهیخته نبودم که یک کلمه از حرف هاشو درک کنم.از دختربچه شش ساله چه توقعی داشت؟
بعد از اون خیلی زیاد شنیدم.از آدم های مختلفی هم شنیدم.بعضیاشون نظرشونو تو صورتم تف کردند.بعضیا هم از پشت عین خنجر تو قلبم فرو کردند.انقدر گفتند که بی حس شدم.و یک روز دیگر تلاش نکردم که زشت نباشم.و طولی نکشید که تلاش بقیه دخترها بنظرم رقت انگیز اومد.تهِ دلم,دلم برایشون میسوخت که انقدر زحمت میکشند که خودشون رو اون چیزی نشان بدهند که نیستند...خب که چی؟وقتی دوستانم عکس های آرایش کرده شون رو با لب های غنچه نشانم میدادن و با ذوق میگفتند:نیگا چه قدر خوب شده بودم. لبخند میزدم و سرم رو تکون میدادم.ولی واقعا با این آرایش ها و ژست هایی که همه رو یک شکل میکنند میخواهند به کجا برسند؟ و خلاصه اینکه چنین موجود قدیسه ای شدم که حتی کِرِم هم نمیزدم و میگفتم همینه که هست.



امروز که آرایشگر رویم خم شده بود و میلیمتر به میلیمتر اعصاب صورتم التماسم میکرد که توروخدا بسه,یه لحظه به خودم اومدم.


چه آمد به سَرَم؟







  • حبابِ نگرانِ لبِ رود