حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

اگر از یک ترم دانشگاه رفتنم هیچی یاد نگرفته باشم اینو یاد گرفتم که دانشگاه برای متعصب های سیاسی بهشت است.فرقی ندارد از چه طیفی باشند.از هر طیفی که باشند همیشه هم تعصب ها(میدانم کلمه نیست ولی چاره چیه؟)یی مثل خودشان پیدا می شود که با هم فعالیت کنند و حرف همدیگر را مدام تایید کنند و ذوق کنند و همیشه مخالف هایی وجود دارند که با ضایع کردنشان کِیفور شوند.منم که متاسفانه یا خوشبختانه رو هیچی تعصب ندارم .

 کلا بهر تماشا به جهان آمده ام.


*


دختر هایی که این روزها بدون آرایش بیرون می آیند قابل تحسینند.خیلی بیشتر از انچیزی که فکرش را می کنید.کاری به بحث مذهبیش ندارم.دختری که انقدر خودش را "همانطور که هست" پذیرفته قابل افتخار است.

به همشان افتخار میکنم.


*


دارم از دور نگاهش میکنم و به تعریف هایی که ازش می کنند گوش می دهم.چرا فکر می کردم میشناسمش؟ اونم غریبه است.همیشه بوده.فقط من دیر فهمیدم.


*

احساس می کنم یه عضو پیوندی ام.قرنیه چشم راست,یا مثلا انگشت کوچکه دست چپ.دانشگاه را با همه آدم های داخلش عمل کردند و من را به زور کلی دارو بهش چسبانده اند.الان پیوند جواب نداده.برای اون هم خیلی اهمیتی ندارد.ادم بدون انگشت کوچکه دست چپش هم زندگی می کند.ولی انگشت کوچکه دست چپ بدون ادم چه می کند؟


*


باران امد.بالاخره.

شُکر خدای را که غم ها از دل ما بِشُست.


  • حبابِ نگرانِ لبِ رود