حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

بنظرت یه روز  انقدر بزرگ میشم، که وقتی موجودی رو ترک میکنم، از تهِ دلم نگم: بره به درک؟
اصلا کسی هست که انقدر بزرگ شده باشه؟ که وقتی از یه جا بیرونش میکنن یا به هر دلیلی مجبور میشه بره، با تمام وجود بخواد که در نبودش همه چیز بهتر از وقتی پیش بره که خودش اونجا بوده؟ تا حالا بَشری به این نقطه رسیده که وقتی با جمعی قطع رابطه میکنه، آرزو نکنه که همگی در فقدان اون سقط شن یا حداقل در نبودش کار از کار پیش نره؟
بنظرت وقتی حضرت موسی داشت فرعونو دارودسته شو وسط نیل ول میکرد نگفت برن به درک؟ یا وقتی ایوب رو به خاطر بیماریش از شهر بیرون کردن، آرزو نکرد که مردمش هم به همین درد مبتلا شن و زجرکش شن؟  یا وقتی یونس داشت مردمش رو ترک میکرد، عذاب هرچه دردناک تری رو براشون نمیخواست؟ 

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود