حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

سارا بهم گفت ممکنه بره. و من قلبم سوراخ شد. "سوراخ" خیلی واژه ادبی و شاعرانه ای نیست برای توصیف اون لحظه. چون اون لحظه خیلی لحظه ی ادبی و شاعرانه ای نبود.

 توی اتوبوس نشسته بودیم داشتیم شیب دانشجو رو میومدیم پایین که با خنده برام تعریف کرد بحث رفتن مطرحه.

 نه اشتباه میکنی. اون موقع قلبم سوراخ نشد.

گفت نمیدونه بره یا بمونه.

نه اون موقع هم قلبم سوراخ نشد.

بعد شروع کردبه گفتن مشکلات رفتن.

و من دو دقیقه ی بعد صدای خودم رو شنیدم که داشتم اون مشکلات رو براش بررسی و حل میکردم.

قلبم سوراخ شد. نه فقط به خاطر این که سارا میره. بخاطر این که به جای اینکه مثل آدم براش توضیح بدم که اگر بره چه بر سر من میاد، به جای اینکه غصه بخورم، به جای اینکه قانعش کنم که بمون، راه رفتنشو فراهم کردم. آری. من همین قدر احمقم.

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود