حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

امروز از فرط بی انگیزگی فیلم هنگ کنگی دیدم(ربطش چیه؟نمیدانم)

میخواهم چند مونولوگ/دیالوگ اش را که دوست داشتم تعریف کنم.

یک مرد تنها در یک اپارتمان را در نظر بگیرید.که به خودش می گوید:

_از وقتی اون رفت,همه ی چیزای اپارتمان غصه دارن.هر شب قبل از خواب باید دلداریشون بدم.

(رو به صابون دستشویی)

_خیلی لاغر شدی,یه نگاه به خودت بنداز,قبلا خیلی تپل بودی,باید بیشتر هوای خودت رو داشته باشی...

(رو به یک دستمال اشپزخانه خیس و اب چکان)

_مگه بهت نگفتم دیگه گریه نکن.ظرفیتت کجا رفته؟ببین چه قدر شل و بی ریخت شدی...الان کمکت می کنم خوب شی.(دستمال را می چلاند و به ارامی روی نرده پهن میکند.)

یک روز به که به خانه می آید با آپارتمانی پر از آب مواجه می شود.با خودش می گوید:

من شیر آب را بازگذاشتم یا این ها اشک های خونه ست؟فکر میکردم از پسش برمیاد.توقع نداشتم این همه گریه کنه...

کلا شیرین میزد این دوستمون:))خیلی دوستش داشتم.لطیف بود.ادم های لطیف کم پیدا هستند.نمی گویم کم هستند.کم نیستند.پیدا کردنشان سخت است.فیلم هم جالب بود.هنگ کنگ دوسِت داریم :)




انیشتین در نظریه نسبیتش می گفت:الکترون گاه عملکرد ذره ای دارد و گاه عملکرد موجی.

پس اگر الکترون "می داند"که کجا باید ذره ای عمل کند و کجا موجی شعور دارد و موقعیت را درک می کند(کاملا بیربط ولی این درکِ موقعیت که در سطح الکترون مشاهده می شود در خواهر هشت ساله من مشاهده نمی شود 😐قدرتِ خدا واقعا...).

از اینکه الکترون دارای درک و شعور باشد می توان به این نتیجه رسید که جمله ذرات عالم درک دارند.شاید متفاوت با ما ولی می بینند و حس می کنند.



می خواهم بگویم شاید کار های اون دوستِ هنگ کنگیمون مضحک به نظر می امد ولی جهان بینیِ درستی داشت.صابون و دستمال اشپزخانه شاید از رفتن دوست دختر صاحب خانه شان غصه دار نشوند,ولی لطیف و مهربان بودن حتی با آنها هم با ارزش و دوست داشتنی است.





پی نوشت 1:معلم دینی اول راهنمایی مان می گفت روز قیامت خودکارتان هم بخاطر بدرفتاریتان با ان به خدا شکایت می کند.الان هر چی گشتم سندی برای حرفش پیدا نکردم ولی وای به حالمان اگر اینجوری باشد...حتی تصور این که کارت مترو ام هم گله من را پیش خدا ببرد ترسناک است.یادم باشد بنده خدا(!) را کمتر بکوبم.

پی نوشت 2:بترسید از روزی که چینی بشود زبان بین المللی...همین الان 16 درصد مردم دنیا یک فرمی از زبان چینی زبان اولشون هست.دلم می خواهد برای اون 16 درصد گریه کنم ... طرف میگفت او_آ  او_آ چهار خط سخنرانی برایش زیرنویس میکرد, انقدر گویاست زبانشون 😐چجوری انگلیسی یاد میگیرن اینا؟ :))







  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

می گفت وقتی یه چیزی رو از دست میدی،بعد از یه مدّت نکات منفی اون از یادت میره و هر چی میمونه حس های مثبته،مثلا یه دوست رو برای چند سال نمی بینید؛بعد از یه مدت که یادش می افتید،فقط چیز های خوبش یادتون می مونه و براتون عجیبه که چرا دوستی ای که میتوانست انقدر جذاب باشه ادامه پیدا نکرد.


می گفت که این برای اتفاقات و موقعیت ها هم صادقه.چیزهایی که از دوران مدرسه و دانشگاه یادمون میمونه،استرس ها و نمرات احتمالا بدی که گرفتیم نیستند،حس های خوب و دوست های خوب و خاطرات خوب هستند.

می گفت بخاطر همین نوستالژیه که همیشه وقتی مقطعی رو میگذرونیم،بی برو برگرد دلمون میخواهد بهش برگردیم.چون درک نمی کنیم چطور انقدر جذاب بودن و ما متوجه نشدیم!

اون موقع راست می گفت.به شدت راست می گفت.


همان وقتی هم که این ها را گفت بهش گفتم با اجازه حرف هاتونو دزدیدم.گفت تا باشه از این دزدی ها :))

چهارده سالم بود وقتی این ها را گفت.تو این چهار پنج سال همین چند تا جمله ساده جاهای مهمی برایم/به جایم تصمیم گرفتند.جا هایی که دلم می خواست برگردم؛جاهایی که همه چیز آماده بود که من برگردم به عقب ولی... تا امروز فکر می کردم این چند تا جمله من را نجات دادند.از تصمیم های از سرِ دلتنگی،از اشتباهات تِکراری،از بلایای حتمی و غیرحتمی...


امروز اما شک دارم.حاصل یک اشتباه می تواند بد نباشد.جهش های ژنتیکی غالبا اشتباهاتی هستند که  در همانند سازی رخ داده اند و تصحیح نشده اند.جهش در ژن ها زیربنای نظریه ی تکامل نوین است.زیاد زیستیش نمی کنم؛حرف من هم سرِ همین تکامل است.


اینکه من دلم می خواهد به عقب برگردم [شاید] اشتباه است؛شاید حاصل همین توهم نوستالژیکی است که او می گفت.اما تا وقتی تصمیم به انجامش نگیرم نمی توانم با قطعیت بگویم که نتیجه ی این اشتباه الزاما بد بود.حداقل نتیجه ی خوبش می توانست همان تکامل باشد.می توانست من را به آن "کمال"ام نزدیک تر کند.بد که نمی دانم.بدتر اینکه نمیشه دانِست.


قشنگ معلومه زده به سرم :))) 

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود


از بین همه اصطلاحات زبان فارسی آن هایی که "دل" دارند برایم متفاوت اند؛دل سوختن،دل سرد شدن،دل بستن،دل بریدن...که امان از این دل بریدن... چند صفحه ناله و فغان عاشقانه هم جایش را نمی گیرد.آن قسمت از دلت را که دیگر نباید باشد بِبُری و دور بیاندازی...چه توصیف بهتری وجود دارد از حال کسی که می خواهد آنچه به جانش بسته بوده را فراموش کند؟



این ها را گفتم که وقتی می گویم :"دارم دل می بُرَم" بدانید به همان اندازه ای که این جمله ناهنجار و نامأنوس است دردآور هم هست.

دارم دِل می بُرَم.چاقویم کُند است.عجیب درد دارد.

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

کسی هست که نمیخواهد با من حرف بزند.نمی دانم شاید هم می خواهد ولی بهانه ی مناسبی برای حرف زدن ندارد.در تلگرام پیام می دهد،قبل از اینکه فرصت کنم چک کنم پاکش می کند.پیام می دهد.پاک می کند.پیام می دهد.پاک می کند.پیام می دهد...

نمیدانم کیه که به این شدت می خواهد/نمی خواهد با من حرف بزند،حتی مطمئن هم نیستم که "یک" نفر باشد ولی...لعنت به شبکه اجتماعی.لعنت به تلگرام که به معنای واقعی کلمه حرفت را بهت پس می دهد.دلم برای آن زمانهای دور که حرف ها پس گرفتنی نبود تنگ است...


شاید هم تلگرامم قاطی کرده... خودجوش نوتیف میفرسته خودجوش هم میفهمه اشتباه کرده و پاکش می کند.اگر هم اینطور باشد...همچنان لعنت به تلگرام و شبکه های اجتماعی و غیره ای که در ما توهم ایجاد میکنند :)

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

ثبت نام کردیم,کارت دانشجویی گرفتیم,به جلسه معارفه رفتیم,هدیه گرفتیم,سر کلاس نشستیم,درس شنیدیم,فهمیدیم,جزوه نوشتیم,سر کلاس نشستیم,درس شنیدیم,جزوه نوشتیم,سر کلاس نشستیم,درس شنیدیم,سرکلاس نشستیم,استاد نیامد,خوشحال شدیم(!),گفتند هفته دیگر کلاس تشکیل نمی شود,خوشحال تر شدیم(!)

مگر قرار نبود دانش "جو" باشیم؟

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود
سخت بود امروز،
شما نخوانید،اینها را برای خودم می نویسم که یادم نرود.
صبح زدیم به جاده
وقتی رسیدیم یک راست رفتیم بیمارستان.
با کلی التماس ICU راهمون دادند.
روی تخت نخوابیده بود،افتاده بود.این دلم را خون نکرد.کلی دستگاه و لوله بهش وصل بود،این دلم را خون نکرد.از همه بدتر لوله ی تنفسی ای بود که با حواشی اش نصف صورت نحیفش را پوشانده بود.این هم دلم را خون نکرد.دستانش را بسته بودند که نتواند لوله تنفسی را دربیاورد.حتی این هم دلم را خون نکرد.جلوتر که رفتم چشم های نیمه بازش را دیدم.پر از اشک بود.دلم خون شد.
سه ساعت بعد دوباره زدم به جاده.این بار بدون خانواده.امتحان ترم ازمایشگاه داشتم.باید برمیگشتم.هنوز نرسیده بودم که فهمیدم امتحان کنسل شده.
شما نخوانید.اینهارا برای خودم مینویسم که یادم نرود.
می نویسم و گریه میکنم.بخاطر همه ی" نه "های بیرحمانه ای که در این هفت سال به محبت پدربزرگم گفتم.همه ی شب ها و روزهایی که تنها بود و از ما خواهش کرد "بیایید" و ما نرفتیم.همه ی سفرهایی که میخواست من را هم ببرد و من به بهانه درس نرفتم .و لعنت به این درس که بخاطرش یک با دیگر هم به پدربزرگم پشت کردم...
شما نخوانید.اینهارا برای خودم مینویسم که یادم نرود.
من تا عمر دارم حسرت می خورم.حسرت فاصله ای که خودم باعثش بودم.حسرت همه ی حرف هایی که می توانستم ازش بشنوم و نشنیدم.حسرت همه ی لحظه هایی که می توانستم باشم و نبودم.مینویسم که یادم بماند چه آدم بیرحمی هستم، که دیگر با کسانی که دوستشان دارم بیرحم نباشم.که دیگر راحت "نه"نگویم.که درس لعنتی را اولویت قرار ندهم.
شما نخوانید.اینها را برای پدربزرگم مینویسم که بداند شرمنده ام.
تو بخوان نغمه ی ناخوانده ی من
ارغوان شاخه ی همخون جدا مانده ی من



 
  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

پنج سالم بود که برای اولین بار ازم پرسیدند بزرگ که شدی میخواهی چی کاره شی؟ منم اولین شغلی را که به ذهنم رسید خام و نشسته تحویلشان دادم: منشی


فرقی نمی کند چه قدر به اون موقع فکر کنم و تلاش کنم به خاطر بیاورم که چرا اولین شغلی که به ذهنم رسید این بود.شاید چون از دید منِ پنج ساله منشی ها خیلی ادم های مهمی به نظر می رسیدند.سرشان شلوغ بود.همیشه یک دستشان گوشی تلفن بود و دست دیگرشان خودکار و در حال نوشتن,پرونده جابجا کردن,مدام درحال رفت و امد بین اتاق دکتر و میزشان,وقت دادن به بیماران... 

شاید این ها به نظر منِ پنج ساله هیجان انگیز و جذاب می امده,شاید هم چون همیشه از بقیه بچه ها شنیده بودم که می خواهند دکتر ومعلم و خلبان و فضانورد و اتشنشان و ارایشگر شوند ولی ازکسی نشنیده بودم که بخواهد منشی شود و دلم برای منشی ها سوخته بود.شاید هم چون دلم میخواسته متفاوت باشم. نمی دانم.سیزده سال گذشته و من انقدر از "منِ پنج ساله" دور شده ام که دیگر انقدر برایم غریبه است هر فکری ازش برمی اید.

در طی این سیزده سال با خیلی "من"های دیگر هم غریبه شده ام.مثل منِ یازده ساله که میخواست نویسنده شود.یا منِ دوازده ساله میخواست طراح بازی های کامپیوتری شود.یامنِ سیزده ساله میخواست شاعرطنازی شود که نوشته هایش همه را به قهقهه می اندازد.یا حتی منِ چهارده ساله میخواست معلم اول ابتدایی یک روستای دورافتاده شود.

منِ پانزده ساله سردرگم بود.باید رشته دبیرستانش را انتخاب میکرد.بالاخره رسیده بود به نقطه ای که باید برای انچه که "میخواست"قدمی بردارد و برای اولین بار متوجه شد که واقعا نمی داند چه "می خواهد".کسی هم کمکش نکرد.خیلی دورِ خودش چرخید,خیلی پرسید,خیلی خواند,خیلی شنید و به نتیجه ای نرسید .یک روز که همه ی کلاس داشت خودش را برای خوابیدن سر کلاس زیست اماده میکرد منِ پانزده ساله برای یک لحظه توجهش به درس جذب شد.بحث دی ان اِی بود.ساختارش و اینکه چطور AوTوGوC در همه موجودات زنده یکسانند ولی طرز قرار گیری متفاوتشان من را به ادم و میمون را به میمون و باکتری را به باکتری تبدیل می کند.

منِ پانزده ساله شیفته زیست مولکولی شد (بهتره بگویم شیفته چیزی شد که ان موقع فکرمیکرد اسمش ژنتیک است). این شد که در انتخاب رشته دبیرستانش تجربی را انتخاب کرد...

من شانزده/هفده ساله اما به روانشناسی علاقه مند شد. میخواست راونشناس کودک(شاید هم کودکان استثنائی) شود.میخواست دردی از جامعه کم کند.اندکی را خوشحال کند(منِ شانزده/هفده ساله ام هنوز برایم غریبه نیست,نسبتا درکش میکنم و ازش راضی ام).ولی با خواندن کتاب های روانشناسی نظرش عوض شد و فهمید روانشناسی الزاما دردی از جامعه کم نمیکند و با روانشناس شدن نمی شود این جامعه را خوشحال کرد.

این شد که به هجده سالگی رسیدم در حالی که خالی بودم.برای کنکور میخواندم بی انکه هدفی مقابلم باشد.برای کنکور جان میکندم و دورترین اینده ای که میدیدم روزی بود که از جلسه کنکور بیرون بیام.جلوتر ازان فقط یک خلاء بزرگ میدیدم که انرژی ای برای فکر کردن بهش نداشتم.ان اینده امد.از جلسه کنکور بیرون امدم.بالاخره با ان خلاء مواجه شدم.ازش فرار کردم.تمام تلاش خودم را کردم که در "لحظه" زندگی کنم و به اون توده ترسناکی که منتظرمه فکر نکنم.

نتایج امد.از دوران انتخاب رشته نمیگویم.

بیوتکنولوژی(زیست فناوری) شهید بهشتی را بعنوان انتخاب اولم وارد کردم.تا اولویت بیستم را هم بیشتر پر نکردم.نمیخواستم شرمنده "من"های قبلی ام شوم.اینطوری حداقل منِ پانزده ساله ام به خواسته اش میرسد.

همان بیوتکنولوژی بهشتی قبول شدم.اول فکر کردم خوشبحال منِ پانزده ساله ولی با این واحد های درسی ناجالب حتی او هم هنوز به خواسته اش نرسیده :)) باشد که برسد...

همه این هارا گفتم که بگویم من هیچ وقت در هیچ نقطه ای از زندگی ام به طورقطع نمی دانستم چه میخواهم.هنوز هم نمی دانم:)) باشد که بدانم...


  • حبابِ نگرانِ لبِ رود