حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

یک سری آدم ها هستند که فقط وقتی بهت پیام می دهند که ازت یک کاری میخواهند. پس وقتی پیام می دهند "سلام خوبی؟" یا "هستی؟"یا "فلانی(مثلا داره صدا میکنه)"میدانیم که این یه تله است.حالا جواب دادن یا ندادن,مسئله این است.


 احساس میکنم شاه نعمت الله ولی(که هیچ ایده ای ندارم کی بوده)خیلی تو این موقعیت گیر میکرده که گفته: 


 مبتلایی دیدمش خوش در بلا 


گفتمش خواهی بلا گفتا بلی


که این "گفتمش خواهی بلا" معادله "هستی؟" و "سلام خوبی؟" هست. که منم همیشه بلافاصله با بلی پاسخ میدادم؛و خداروشکر تا الان با آدم هایی مواجه بودم که قدر این زود جواب دادنم را میدانستند.


از فواید بیشمار دانشگاه میتوان به این نمونه اشاره کرد که با گونه بیشعوری(دلم میخواست بگویم گونه نایاب ولی میترسم که انقدرهام نایاب نباشند) آشنا شدم که بابت اینکه زود جواب می دهم قدردان که نیستند هیچی تیکه هم می اندازند. منم انتقام میگیرم.چجوری؟ وقتی باهاشون حرف میزنم به جای بله می گویم بلی.که طبق شعر دوستمون یعنی اونا خود بلا هستن که بهشون میگویم بلی.می دانم انتقام ظریفمو هیچ کس درک نمیکنه و تیکه انداختنم از فرط زیرپوستی بودن به درد عمه ام هم نمیخوره ولی حداقل دل خودم یه کم خنک میشه.



  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

این ترم آزمایشگاه زیست گیاهی داشتیم.محل تشکیلش آزمایشگاه جنین شناسی بود(جل الخالق 😐).یک سمت آزمایشگاه ردیف قفسه هایی است که نمونه های مختلف را در آن نگه داشته اند.نمونه ها یعنی جنین سوسمار ,ماهی ,پرنده و بیشتر از همه آدم. روی شیشه نمونه ها برچسب خورده "دانشگاه ملی ایران"(دانشگاه شهید بهشتی تا سال 62 دانشگاه ملی ایران بوده).یعنی اگر این آدم ها زنده مانده بودند بالای سی و شش سال عمر داشتند...هر هفته کنار قفسه ها می نشستیم و استاد مشغول توضیح دادن درباره انواع گل و بساک و ریشه می شد و من به قفسه ها خیره می شدم و به سی و شش ساله نشدن فکر می کردم.اگر می ماندند چه می شدند؟ شاید یکی شان پزشکی میشد که مریض های فقیرش را مجانی عمل میکند.شاید معلمی می شد که شاگردانش تا اخر عمر عاشقانه ازش یاد می کردند.شاید هم می شد اولین رئیس جمهور ایران که دور دوم رای نیاورد. شاید راننده آژانس می شد و پیش همه به باعث و بانی اسنپ لعنت می فرستاد.شاید اختلاس می کرد.شاید خلبان می شد و هواپیمای مسافربری اش سقوط می کرد و فقط او زنده می ماند.شاید کارگر یک تولیدیِ شلوار لی می شد و در ساعت های بی کاری اش شعرهای سهراب را بلند بلند برای بقیه می خواند.شاید نماینده مجلس می شد و واقعا از حق مردمش دفاع می کرد.شاید داروسازی می شد که درمان ایدز را پیدا می کند.شاید هم معتاد میشد و از ایدز می مرد.شاید عاشق می شد.شاید عاشقش می شدند.

جنین

چه قدر شاید هایی که می شود برایشان تصور کرد زیاد است.چه قدر می شود امیدوار بود به آینده موجودی که هنوز دنیا را ندیده...بین راه این امید خاموش می شود.کِی؟خودم هم سنِ دقیقش را نمی دانم.


*


خواهری داشتم که دنیا را ندید.هشت ساله بودم که نیامده رفت.بهش می گفتند هیدروسفال,به جای مغز در سرش آب بوده.نمیدانم خدا وقتی به موجودی مغز نمی دهد,روح میدهد یا نه.دوست دارم فکر کنم میدهد.مگر چیزی از کَرَم خدا کم می شود؟ اگر روحی داشته پس حتما الان جای خوبی است.

از جسدش چیزی نمانده.اگر روحی هم نداشته پس الان هیچ کجا نیست.سخت است فکر کردن بهش.موجودی که خانواده مان بود و انقدر دوستش داشتیم حتی پیش خدا هم هیچ باشد.


*

عکس از مستند Samsara.برای وقت هایی عالیست که فراموش میکنیم چه ذره کوچکی در تاریخ بشریت و دنیا هستیم.حالا بعدا بیشتر ازش می نویسم.

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

اگر از یک ترم دانشگاه رفتنم هیچی یاد نگرفته باشم اینو یاد گرفتم که دانشگاه برای متعصب های سیاسی بهشت است.فرقی ندارد از چه طیفی باشند.از هر طیفی که باشند همیشه هم تعصب ها(میدانم کلمه نیست ولی چاره چیه؟)یی مثل خودشان پیدا می شود که با هم فعالیت کنند و حرف همدیگر را مدام تایید کنند و ذوق کنند و همیشه مخالف هایی وجود دارند که با ضایع کردنشان کِیفور شوند.منم که متاسفانه یا خوشبختانه رو هیچی تعصب ندارم .

 کلا بهر تماشا به جهان آمده ام.


*


دختر هایی که این روزها بدون آرایش بیرون می آیند قابل تحسینند.خیلی بیشتر از انچیزی که فکرش را می کنید.کاری به بحث مذهبیش ندارم.دختری که انقدر خودش را "همانطور که هست" پذیرفته قابل افتخار است.

به همشان افتخار میکنم.


*


دارم از دور نگاهش میکنم و به تعریف هایی که ازش می کنند گوش می دهم.چرا فکر می کردم میشناسمش؟ اونم غریبه است.همیشه بوده.فقط من دیر فهمیدم.


*

احساس می کنم یه عضو پیوندی ام.قرنیه چشم راست,یا مثلا انگشت کوچکه دست چپ.دانشگاه را با همه آدم های داخلش عمل کردند و من را به زور کلی دارو بهش چسبانده اند.الان پیوند جواب نداده.برای اون هم خیلی اهمیتی ندارد.ادم بدون انگشت کوچکه دست چپش هم زندگی می کند.ولی انگشت کوچکه دست چپ بدون ادم چه می کند؟


*


باران امد.بالاخره.

شُکر خدای را که غم ها از دل ما بِشُست.


  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

خب این دوتا هم که طلاق گرفتند.هر دفعه فکر میکنم تصورم نسبت به ازدواج دیگه از این داغون تر و خوردتر نمیشه.ولی هر دفعه خوردتر میشه.مگر یک شیشه را چند دفعه میشه شکست؟

*

داشتم بین بسته های شکلات و بیسکوئیت دنبال چیزی میگشتم که حالم را بهتر کند.پسری وارد مغازه شد.هم سن و سال من بود.از لباس های گچیش معلوم بود که از کارگرهای ساختمان نیمه کاره روبروی سوپرمارکت است.

_آقا بی زحمت دوتا کنسرت لوبیا بده.

_اونی که تو میخوای کنسروه,کنسرت اونیه که خواننده ها میزارن.

بعدش هم به رفیقش که پشت صندوق نشسته بود نگاه کرد و قاه قاه خندیدند.پسر خجالت کشید.وقتی با صدای لرزان گفت :حالا همون. خجالتش تو هوا پخش شد.مغازه دار حسش نکرد:"حالا کنسرتش علیزاده باشه یا یگانه؟" دوباره خندیدند.خجالت پسر داشت خفه ام میکرد.از مغازه زدم بیرون.دیگر شکلات حالم را خوب نمی کرد.

*

بحث سیاسی می کنند.با مودبانه ترین کلمات به بی ادبانه ترین شکل به هم توهین می کنند.جالب اینجاست که هیچ کدام یک دیگر را از نزدیک نمی شناسند.در گروه یک کمپین که به سرانجامی نرسیده مانده ایم و بحث های تکراری بی سرانجام را مرور می کنیم.همیشه هم این وسط موجوداتی پیدا می شوند که در بحث شرکت نمی کنند,فقط تا جو را آرام می بینند از کانال های خبری و کانال متفکرنماها پیامی قدیمی فروارد می کنند و دوباره روز از نو... یاد توصیف زن ابولهب در قاف می افتم.

هم چنان که کسی پاره های هیمه از این جا و از آن جا فراهم کند تا بدان آتش افروزد,سخن چین از هرجا سخنی می چیند تا بدان آتشِ خشم در میان قومی برافروزد تا خَلقی را در هم افکند و بسوزاند...

*

امتحان ترم داریم.بچه ها عکس و جزوه ها را در گروه های موازی شان (که من در هیچکدام نیستم)می فرستند.جالب اینجاست که از من هم عکس جزوه و جواب سوال می خواهند که بگذارند در همان گروه های کذایی.اگر نفرستم می شوم بخیل.اگر هم بفرستم فقط برای این بوده که نشوم بخیل.این ها چه اهمیتی داره؟خودم هم نمی دانم.

*

چند شب پیش صدا می آمد.بلند تر از رعد و برق بود و بالاتر از زلزله.بابام میگفت صدای انفجاره.خیلی نفرت انگیز است ولی یک لحظه تو دلم گفتم کاش انفجار باشد و هدف بعدیش ما باشیم.

*

امروز جمعه بود.باز هم نیامد.

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

مرز بامزِگی و لودگی یک خطه به پهنایِ یک آنگستروم.یه جماعتی هستند که اصرار دارند رو این خطه لِی لِی بازی کنند😐نتیجه اینکه هِی تِپ و تِپ از این ور اونورش می افتن و پیام های بامزه و لودِگانه(کلمه اس؟یا بازم از خودم درآوردم؟) اشونو یکی درمیان بر سر ما خراب میکنند و شرایطی بوجود می آید که تا آدم میاد به یه جمله بخنده از لوسی جمله بعدیش خنده هه خشک میشه.خب نکن برادرِمن 😐چه اصراریه...

بدترین حالتش وقتیه که با طرف تعارف داری.

مودبانه ی "داری گندِشو درمیاری,فقط همون اولش بامزه بود دیگه تمومش کن" چیه؟

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

می نویسم به آینده ی خودم

سلام

میدانم که تو قطعا از من فرهیخته تر و باشعورتری(هر چی نباشه بزرگتر که هستی),ولی میخواهم نصیحتت کنم.در تصمیم های مهم دخالت نکن.حتی اگر نظرت را پرسیدند.حتی اگر برای نظر دادن بهت التماس کردند.حتی اگر نظرت دلسوزانه ترین وخیرخواهانه ترین نظر ممکن است.حتی اگر مطمئن بودی جواب صحیح را تو میدانی.حتی اگر مطمئن بودی که جواب صحیح را فقط و فقط تو میدانی.یقین داشته باش هیچ چیز نمیدانی.نگو.ننویس.برای خودت نگهش دار.

امروز برای یک لحظه حماقت خودم را از دور دیدم.

وقتی که پیامد های حماقتت برای خودت باشد خودت را غرق میکند.دست و پا میزنی و با خودت می گویی خودم کردم که...

ولی وقتی نتایج حماقتت برای بقیه باشد انگار تو ایستاده لب آب و مجبور به تماشای "بقیه" ای هستی که خودت به آب انداختی.


لب آب ایستاده ام.

دست هایم (که هل داده اند )هنوز مقابلم خشک اند.

با همه ی جان دست و پا می زنند.خدایا من را ببخش...


  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

_لعنت به 2017...

_چرا؟چون سال کنکورت بود؟

_نه بابا کنکور کیلو چنده...

_پس چی؟عشقت تو 2017 ولت کرد؟

میخواستم بگم فداتو بخورم که من رو با بقیه دوست هات که تنها درد زندگیشون همیناست یکی میبینی :) ولی خب نگفتم.نمیخواستم هم ادامه بده.می ترسیدم بخواهد ادامه بدهد همه ی کلیشه هایی که برای یه دختر هجده ساله ایرانی می شود تصور کرد را رو سرم خراب کند.

_تو فکر کن یه چیزی تو همین مایه ها...

_کِی؟

_7 مارچ

_فارسی بگو.

_17 اسفند.

_حتما خیلی دوستش داشتی که انقدر دقیق یادته...

_...



پ.ن1: یعنی قشنگ باورش شد جریان عشقی بوده:)))و چه قدر زشت منم براش کلیشه شدم...

پ.ن.2:لعنت به 2017 و مارچ و اسفند و 7 و 17...





  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

نامه ای به آینده ی خودم(به من 25_26 ساله)

سلام

هیچ ایده ای ندارم که الان که این را میخوانی در چه حالی هستی.شاید هنوز دانشجو باشی.شاید کار کنی.شاید از ایران رفته باشی(بعید میدانم ولی محض احتیاط, خاک توسرت,چه با خودت کردی که انقدر عوض شدی؟).شاید طلبه شده باشی.شاید هم زیر بار کلیشه های اجتماعی شانه خم کردی و شوهر کردی و داری دنبال دستمال مرطوبی میگردی که پای دخترت را نسوزاند(همچنان خاک توسرت,نه به خاطر اینکه به نسوختن پای بچت اهمیت میدی,بخاطر این می گویم که به خودت بیای و نشی اونی که همیشه ازش میترسیدی)شاید هم از همه خداحافظی کردی و رفتی تو یه امامزده نوک قله کوه و تاریک دنیا شدی و هیچ وقت این را نمیخوانی...

این که هیچ ایده ای ندارم که تو الان چی کار میکنی ترسناکه.خیلی هم ترسناکه.فقط خدا میداند تهِ دلم چه قدر خالیه...

تا قبل از این مدرسه بود.اگر کسی میپرسید دو سال دیگه خودت رو کجا میبینی بدون ذره ای مکث با اطمینان میگفتم سر کلاس.ولی الان مکث میکنم.دیگر اطمینان ندارم.به هیچ چیز.

منِ 25 ساله ی عزیز.هر کاری که میکنی و هر کجا که هستی,7 سال قبل به من قول دادی که یک روزت را به من میدهی. خیلی کارها هست که میخواهم تو این یک روز انجام بدهی. اول از همه برو دنبال مامان بابات.اگر دوری ازشون بهشون زنگ بزن.بهشون بگو دوستشون داری(چون خودتم میدونم که چه قدر کم بهشون میگی,به تلافی همه ی این سال ها ماچشون کن)بعد به معلم های مدرسه ات پیام بده و ازشون تشکر کن,(از نیکو میتوانی اطلاعات همه شان را بدست بیاری,اگر شماره نیکو را نداری از مائده بپرس,اگر مائده نیست از کیمیا بپرس,اگر کیمیا نیست از شکیبا بپرس,اگر شکیبا هم نیست از من میپرسی برو بمیر😐بی معرفتِ تنهای بدبخت)بعدش باید بگردی دنبال طلاکوب.پیداکردنش احتمالا از همه سخت تر باشه ولی حتما پیداش کن و بهش بگو که چه نقطه ی عطفی تو زندگیت بوده.بعدش برو دنبال خاله حسابی از خجالت اونم دربیا.بعد از اون زینب:) یه جوری که پررو نشه خوشحالش کن.بعدش هم مبینا و سارا,نمیدونم الان که میخونی هنوز باهاشون درارتباطی یا نه,ولی بدون که بهشون مدیونی.خیلی زیاد.تو این هفت سال که بینمون فاصلست ادم های دیگری هم باید به این لیست اضافه بشوند.اگر من یادم رفت بیام و اضافه کنم خودت اضافه کن.هر کسی که حقی به گردنت داره و برات وقت گذاشته.

وقتی این کار هارو کردی ساکتو ببند.

چونه نزن.

اصلا راه نداره.باید بری.اگر نری نه من میبخشمت نه اون.

برو اونجا.صبر کن که تا ساعت 1.برو بالای سرش.التماسش کن که ببخشدت.بعدش همه ندونم کاری هاتو,دل شکستگیاتو,سردرگمیاتو,دل تنگیهاتو,تنهاییاتو براش زار بزن.

12 روز گذشته.میخواهم برم.نمیشه.نمیذارن.ولی تو میتوانی.انقدر بزرگ شدی که کسی جلوتو نگیره.این رفتن و این زار زدنو بهم بدهکاری.نمیبخشمت اگر نری...

قربانت 

تویِ 18 ساله



  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

آنلاین سه تا بلیت هواپیما خریدیم.بعد از این که پولش را پرداخت کردیم فهمیدیم مقصد اشتباه است.کلی زنگ زدیم.کلی حرف و التماس...وقتی برای هزارمین دفعه به یک جا زنگ زدیم دیگر جواب ندادند.

از اولش نشسته بود اونجا و می گفت اینا از عمد اینجوری میکنن.بلیتهاشون که فروش نمیره سایتشونو دست کاری می کنن که اینجوری بشه.تهِش هم بلیتو پس نمیگیرن...

آخرش نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. گفتم ممکن نیست اصلا یه همچین چیزی...

گفت اینجا ایرانه,همه چیز ممکنه...


خیلی تا حالا این جمله را شنیده بودم.ولی همیشه فکر می کردم منظورشان از "همه چیز" واقعا "همه" چیز نیست.خیلی وقت ها آدم ها حرف هایی میزنند که ربطی به اون چیزی که واقعا میخواهند بگویند ندارد.مثل بستنی عروسکی که عکس روی بسته اش ربطی به شکل واقعی اش ندارد.ولی کم کم دارم به این نتیجه میرسم که وقتی می گویند تو ایران "همه" چیز ممکنه یاوقتی به "همه" دکترهای ایرانی یک صفت بد نسبت می دهند یا به "همه" آخوندها فحش می دهند,یا به "همه"نماینده های مجلس تهمت میزنند یا حتی وقتی می گویند "همه"ایرانیا کلاً فلان,منظورشان از همه واقعا همه است.و چه قدر تهوع آوره این طرز فکر.چجوری هر روز تو این جامعه کنار این مردم راه میرن و نفرتشون رو بالا نمیارن؟نمی دانم.شاید هم داد و بیداد ها و دعواها و نگاه های عصبانیه تو خیابان همین نفرت از "همه" است که دارند عُقِش میزنند.



کاش قید ها را جدی تر ببینیم.ظریف تر ازشان استفاده کنیم.

و کاش بلیت هایمان را پس بگیرند که پولش را از پهنا فرو کنیم در اعماق حلقوم آن دوست بدبینمان بلکه مشکلات مزاجی اش حل شود و نفرتش در همان دلش باقی بماند.

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

سال هشتاد و چهار.شش_هفت ساله بودم.کوچک بودم.تنها بودم.یک طوطی داشتیم.یادم میاد یک روزهایی ساعت ها مینشستم جلوی قفسش که تنها نباشم.سعی نمی کردم کلمه ای یادش بدهم.فقط بهش تخمه میدادم و نگاهش می کردم.یه کم بعد براش جفت خریدند.دیگر اون هم تنها نبود.فقط من بودم.

یادمه.هر چهارشنبه ساعت 6 عصر شبکه یک آن شرلی میگذاشت.دوستش داشتم.هر هفته روزشماری می کردم که چهارشنبه بیاد,که بشه ساعت 6 عصر,که صدای کِرلِس ویسپِر جرج مایکل بلند شود.که یک گوینده با صدای نخراشیده اش بگوید:آن شرلی با موهای قرمز.که بعدش صدای گرم اون آقایی که هنوز اسمش رو نمیدانم شروع کند:

 آنِ,تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟وقتی روشنی چشم هایت در پشت پرده های مه آلود اندوه پنهان بود؟

با من بگو از لحظه لحظه های مبهم کودکیت,از تنهایی معصومانه دست هایت...

آیا میدانی در هجوم درد ها و غم هایت و در گیر و دار ملال آور دوران زندگی ات,حقیقت زلالی دریاچه نقره ای نهفته بود؟

آنِ,اکنون آمده ام تا دست هایت را به پنجه طلایی خورشید دوستی بسپاری و در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآیی...

و اینک آنِ,شکفتن و سبز شدن در انتظار توست...

من آنِ نبودم.موهایم هم قرمز نبود.یتیم هم نبودم.مثل آنِ خیالباف و پرحرف هم نبودم.دل و جرأت و جسارت آن شرلی هم به اندازه ی یک اپسیلون در من یافت نمی شد.معنی پرده های مه آلود اندوه و هجوم و ملال آور را هم نمی دانستم.

با همه ی این ها,هر دفعه که آن صدای گرم شروع میکرد.می دانستم که دارد با من حرف میزند. می دانستم که دارد از من می پرسد.یقین داشتم مخاطبش منم. 

من هر هفته منتظر چهارشنبه ساعت 6 عصر بودم.نه برای دیدن آن شرلی(آن را هم دوست داشتم ولی...)برای اینکه آن صدای گرم را بشنوم.که در دلم برایش بگویم تکرار غریبانه روز هایم چگونه میگذرد.که برایش از لحظه لحظه های مبهم کودکی ام بگویم.که در جوابم بگوید اکنون آمده ام... که بگوید اینک شکفتن و سبز شدن در انتظار توست.


یکی از آهنگ های آسانسورمان کِرلِس ویسپره...هر دفعه قبل از اینکه به نقطه ی دکلمه اش برسد باید پیاده شوم.احمقانه است ولی کورسوی امیدی داشتم که اگر به اندازه کافی سوار آسانسور بمانم او هم از تکرار غریبانه روز هایم می پرسد و یک بار دیگر آن صدای گرم لعنتی را می شنوم.یک روز تا طبقه هفده رفتم و برگشتم.نپرسید.کودکی ام را بغض کردم و پیاده شدم.



پینوشت 1:یک پیکسل دارم که رویش نوشته: ...تکرار غریبانه روزهایت چگونه گذشت؟ هر کس که روی کیفم میدیدش میپرسید که فازم چیه. یک پیکسل آن شرلی هم گرفتم و زدم کنارش که معلوم باشه.

هر کی میدیدش می گفت: عااااااااخخخخییی,جودی ابُت 😐 


پس اینا با چی بزرگ شدن؟

پینوشت 2:شدیدا نیاز دارم یک نفر بهم بگوید شکفتن و سبز شدن در انتظارمه...


  • حبابِ نگرانِ لبِ رود