"دانش،فهم نمی آورد."
گریزان/الیف شافاک
اولین دفعه که این جمله رو خواندم خوشم آمد.ولی خب... پس چه چیزی فهم می آورد؟ هیچ چیز؟ هیچ چیزی برای آدم نفهم فهم نمی آورد؟شما هم از اون دسته آدم هایی هستید که میگویند همه چیز تو خونِ آدمه و کلا به صفات اکتسابی اعتقاد ندارند؟
*
راننده اسنپ رز(اسنپ مخصوص بانوان) سلام میکند.سلام میکنم.سوال میپرسد.جواب میدهم.سوال شخصی میپرسد.جواب میدهم. سوال شخصی تر میپرسد.جواب میدهم.حرف میزند.غر میزند.تائید میکنم.سوال میپرسد.جواب میدهم.نظر میدهد.خاطره تعریف میکند.عکس دختر و نوه هایش را نشانم میدهد.سوال میپرسد...
فقط چشم هایش را در آینه جلو میبینم.
میدانم احتمالش خیلی کم است ولی شاید یک روز دوباره ببینمش.ولی چون فقط چشم هایش رو دیدم بعید میدانم به جا بیاورمش.
احمقانه است اگر بگویم دلم برایش تنگ میشود؟
*
از وقتی آمدم دانشگاه معنی یه سری کلمات برایم عوض شده اند.یکی از این کلمه ها که خیلی هم اینجا به گوش میخورد "مقاله" است.همه دنبالش اند.بخوانند.بنویسند.جایی چاپش کنند...
دارم به این فکر میکنم که این "مقاله" چه قدر سرعت پیشرفت علم را کند کرده است.ژورنال های علمی مثل یک سرعت گیر خیلی بزرگ علم را مجبور کرده اند که پا روی ترمز بگذارد.حرفم خیلی عجیب و بی منطق است؟
اغلب محقق ها به دنبال موضوعی برای تحقیق می روند که سریعتر از بقیه نتیجه میدهد و ریسکِ به نتیجه نرسیدنش کم است. موضوعات زمانبر و پرخطر به فراموشی سپرده می شوند,هر چه قدر هم که پتانسیل تولید نتایج حیاتی داشته باشند.چرا؟چون همه میخواهند هرچه سریعتر راجع به کارشان مقاله ای چاپ کنند.
معیار سنجششان برای علمیت آدم ها شده : "مقاله".شنیدی مقاله فلانی تو نیچِر منتشر شده؟ با ایمپکت فلان... خب که چی؟
از همه بدتر این که ژورنالها جای موفقیت های جذاب هستند. شکست ها جذابیتی برایشان ندارد.یک جا خواندم که فقط در آمریکا 50 درصد نتایج مربوط به آزمایش های پزشکی در ژورنال ها چاپ نمیشوند.حالا تصور کنید در همین لحظه چند هزار نفر تو کل دنیا مشغول تحقیق و آزمایش هستند.کار میکنند.زحمت میکشند.هزینه میکنند.انرژی میگذارند.وقت میگذارند... .چند درصدِشان ندانسته مشغول کار کردن روی پروژه های شکست خورده دانشمندان قبلی هستند؟ در این سیستمِ نفرت انگیز ، یک شکست چند بار تکرار میشود؟ هرسال چه قدر هزینه و انرژی و عُمر تلف میشود؟
به نظرم این نقطه ی اوجِ آن سرعت گیر است.رأسش.جایی که برای یک لحظه همه چیز معلق میشود...
میگفتند دنیای سیاست کثیف است.کی فکرش را میکرد که دنیای علم را هم گند برداشته باشد؟
هنوز هم حرف هایم عجیب و بی منطق به نظر میرسد؟
*
چرا حس میکنم یک آدم آشنا این ها را میخواند؟
امروز نوزده ساله شدم.
اولین روزِ نوزده سالگی چطور بود؟ هوممم...یک هوم طولانی.
از اولش بگویم؟نه؟خسته می شوید؟این جا نگویم کجا بگویم؟می گویم و نخوانید.
ساعت دوازده شبِ اولین روز نوزده سالگی.با آنتنی که بیرحمانه میرود و میاید تلاش میکنم تلگرام لعنتی ام را چک کنم.سه عدد دوستِ دوست داشتنی به سه روش متفاوت در تبریک غرقم میکنند.و من در نهایت شرمندگی یادم می آید که امسال تولد
دوتاشونو تبریک نگفتم...آره.موافقم,من به شدت بیشعورم.
جواب تبریک هایشان را می دهم.بعدش به یاری دوستی که به یک مشاوره ی ضروری در راستای پاسخ گویی به پسرِمردم نیاز دارد می شتابم.آره.من چونین آدمِ فریادرسی هستم.ساعت یک نصف شب هم پاسخگو هستم.البته تا جایی که آنتن یاری کند.که تو این مورد یاری اش دیری نپایید!
و تا ساعت دو و نیم مثل همه ی انسان های فرهیخته ای که از خواب فرار میکنند کتاب خواندم.نه.من اصلا فرهیخته نیستم.ازخواب هم فرار نمیکنم.من از فکر کردنِ قبل از خواب فرار میکنم.فکرهای قبل از خواب شبیه سیگارند.لذت بخشند.شیرینند.آدم را آرام میکنند.اعتیادآورند...ولی در دراز مدت سرطانی میشوند که با شیمی درمانی هم درمان نمی شود.به خاطر همین من تا وقتی که از خستگی از چشمهایم اشک نیاید چراغ ها را خاموش نمیکنم.بخاطر همین همیشه زیر چشم هایم نیم متر گود افتاده و توی تعطیلی ها تازه میفهمم بیدار شدن همیشه فرایند دردناکی نیست.وقتی به اندازه کافی خوابیده باشی بیدار شدن درد که ندارد هیچ,شیرین هم هست.داشتم از ساعت دو و نیم اولین روز نوزده سالگی ام میگفتم.ساعت سه چشم روی هم گذاشتم.چهار و ربع با درد بیدار میشوم.بلیت قطار,پنجِ صبح.و لازم به ذکره که نه هر قطاری.قطارِ اتوبوسی.یک ربع به پنج سوار میشوم و کوله و کیسه هایم را روی صندلی بقل دستم می اندازم.نه.از بی فرهنگی ام نیست.صندلی بقلی مالِ کسی است که باز هم قالم گذاشته.بلیت گرفت ولی آخر نامردی اش را برای چندصدمین دفعه به رخم کشید. همراهی که همراه نیست.کیف و کیسه ها را طوری میچینم که خالی بودنش کمتر آزار دهنده باشد.و من نباید بخوابم.چون تا یک ساعت دیگر برای نماز صبح می ایستند و من نه اعصاب دوباره وضو گرفتن دارم و نه عرضه اش را.تازه جرأت خیس شدن در یخبندان را هم ندارم.وقتش را هم ندارم.شارژ هم ندارم.البته آخری ربطی به موضوع ندارد ولی تا بحث از نداشته ها بود گفتم اونم بگویم.خلاصه اینکه من به وضویم احتیاج دارم.وضویم هم به من احتیاج دارد.پس به جای خوابیدن به پنجره خیره میشوم.لعنت به شیشه ی رفلکس.فقط بازتاب خودم را میبینم.و از چشمهایم اشک می آید.نمیدانم از خستگی است یا بخاطر زل زدن به چشم های دختر نوزده ساله ای است که هجده سالگی اش را گم کرد.شاید از هجده سالگی به بعد همه ی سال ها گم می شوند.یک ساعت اشک ریختم تا برای نماز نگه داشت.حالا دیگر به وضویم احتیاجی نداشتم و می توانستم بخوابم.ولی آسمان صورتی شده بود.و من بیابان را دیدم.خیلی این مسیر را رفته ام و برگشته ام.اولین جاده ای که به چشم دیدم این جاده بوده.من در این بیابان ها بزرگ شدم.ولی امروز نمیشناختمشان.سفید بودند از برف.تا چشم کار میکرد همه جا سفید بود.برای بیابان خوشحال شدم و یک لحظه به ذهنم رسید که شاید بعد از این برف دیگر بیابان نمانند و جنگل شوند.آره.من خیلی مَشَنگم.کلِ 4سال جغرافیایی که در مدرسه خوانده ام(که همه اش راجع به خاک حاصل خیز بود) را با یک برف دور میریزم.راستی چرا کسی اسمِ بچه اش را برف نمیگذارد؟چرا اسم بچه هایشان را باران و نسیم و حتی طوفان میگذارند ولی برف نمیگذارند؟عاخه طوفان؟قطار از بیابان گذشت و وارد شهر شد.آدم هایی که در برف ,اسلو موشن میدوند تا به جایی برسند.راه رفتن آدم ها در برف را دوست دارم.درگیرِ زیبا قدم برداشتن و ظرافت های دیگر نمی شوند.فقط روی زمین نخوردن تمرکز میکنند.از قطار سوار ماشین راننده ی غصه داری میشوم که از همه چیز شکایت دارد.و حق هم دارد.و لابلای گلایه هایش رادیات ماشینش میسوزد.پولش را میگیرد و یکی از دوستانش می آید و ماشینش را بکسل میکند و میروند.
وسط اتوبان.برف.یخبندان.گوشی ای که 4 درصد شارژ دارد.اسنپی که نمی آید...احساس بی پناهی می کنم.
از بقیه ی اولین روز نوزده سالگی ام نمی گویم.تا همین جایش هم به اندازه کافی خسته شده ایم.همین چند ساعت اولش کافیست.بقیه اش هم پر است از فکرهای ملال آور و دوستانی که تبریک می گویند.فقط اینکه به طور نامحسوسی احساس میکنم بزرگ شده ام.انقدر بزرگ شده ام که وقتی تو قطار دوتا پسر اومدن بالای سرم و گفتند مطمئنید درست نشستید؟جواب دادم بله! و فقط یه کم صدام لرزید.
آره.خیلی بزرگ شده ام.
و بیانِ درست, هنره.اینکه چجوری یک توده ی الکتریکی ای که تو مغزت اینور اونور میره رو تبدیل به کلماتی کنی که مشابه همون توده هارو تو مغز طرف مقابلت درست کنند...چه قدر پیچیده و دشوار...آدم هایی که بیان قشنگی دارند واقعا تحسین برانگیزند.حتی اگر با مفهوم و محتوای حرفشان موافق نباشم باز هم تحسین شان می کنم و بهشان غبطه میخورم.من نمی توانم.هربار که به رقت انگیز ترین شکل ممکن تلاش میکنم مغزم را خالی کنم ,انقدر بهم فشار میاد که آخرش خسته میشوم و حرف های نزده ام را پس میگیرم.
اگر میدانستم با زیاد حرف زدن میشود به اون بیانِ قشنگ رسید و خلاص شد,یک لحظه هم ساکت نمیماندم تا بهش برسم.
*
و واحد انتخاب کردیم.و خیلی دشوار بود.و احساس میکنم که پشت همه ی این سختی ها یک نابغه ی خبیث وجود داشته در حد زاکربرگ.عمداً دشوارش کرده.اگر همینجوری به شما دو واحد اندیشه اسلامی بدهند چه می کنید؟هر کاری بکنید ذوق نمیکنید.نهایت تلاشتان را هم میکنید که کلاس هارا بپیچانید.ولی وقتی با خون دل خوردن و مشقت و دشواری دو واحد اندیشه بدست می آورید از اعماق قلبتان ذوق میکنید انگار چه چیزِ با ارزشیه...و منطقی اش اینه که اینجوری باشه: "حالا که انقدر برای رسیدن به اندیشه اسلامی سختی کشیدم,عین بچه آدم نمیپیچم و از هیچ تلاشی برای فراگرفتن این درس باارزش فروگذاری نمیکنم ".ولی آرمان های دانشجویی بر هر منطقی اولویت دارد پس همچنان میپیچیم و از تلاش هایمان فرومیگذاریم.آری.ما آدم بشو نیستیم.
*
همه جا خشک بود.رودی که همیشه برای رد شدن ازش باید التماس میکردم که یک نفر از اون طرف دستم رو بگیره که نیافتم,حالا انقدر لاغر و بی آبه که برای رد شدن ازش حتی لازم نیست عرض قدمم رو زیاد کنم(قدم عرض داره یاطول؟اصلا مگه مستیطیله؟شاید شعاع داره مثل دایره؟یا وتر داره؟یا ضخامت؟بازم حالم خوب نیست و چرت میگم؟).هوا خیلی سرد بود ,ولی سرمایش طبیعی نبود.کویری بود...
می گفت امسال تابستون تو روستاها کشته میدیم سرِ آب.روستایی هایی که تنها منبع درآمدشون درخت های تشنه باغِشونه...
خدایا,رحم کن.
*
و خب,شاید یک روز مریض شه.نه مریضی لاعلاج,سرماخوردگی مثلا.و وقتی که در بی حوصله ترین شکلش به سر میبره سرشو بزارم رو پام و برایش بلند کتاب بخوانم و بدون اینکه چیزی بگه بدونم که صِدام حالشو بهتر میکنه...
عزا بود.دیدمشان که به طرف تابلوی بزرگ می روند.از راه رفتنشان معلوم بود میخواهند چی کار کنند...تو شلوغی خودمو به سختی رساندم جلو.دستشان را گرفتم و آوردم نشاندمشان کنار خودم.هشت ساله و شش ساله و چهار ساله.جوجه های قابل انفجار.از چشم هاشون انتظار می بارید.توقع داشتند سرشونو گرم کنم.گفتم: بیاید بازی کنیم.بین چیزهایی که می بینیم یکی شو انتخاب میکنم ویژگی هاشو میگم و شما حدس بزنید اون چیه.
_باشه
_من یه چیزی میبینم...
_چی میبینی؟
_یه چیزی که کوچولو و قشنگه...
_من میدونم چیه.
_چیه؟
سرشو میاره جلو و در گوشم میگه : منم.
_نه
یکی دیگه شون:من بگم؟
-بگو.
سرشو میاره جلو :منم؟
_نه
سومی(چهارساله) بدون هیچ مقدمه ای با لهجه ی شیرازی قشنگش داد میزنه : فهمیدم.خودُمَم...
تو شلوغترین فضای قابل تصور,پر از چیزهای کوچولو و قشنگ,اولین چیزی که به ذهنشون میرسد خودشونه :))
همه همینیم.انگار دنیا یک سالن نمایش تاریک باشد و تنها نقطه ای که نورافکن روش می افته خودِمونیم.من نقش اولم.من مهمم.کی به نقش های درجه دو و سه اهمیت میده؟
اونا ساخته شدن برای جلو بردنِ من.و همین به من مجوز میده که به سادگی بقیه رو نادیده بگیرم.حقوقشونو,احساساتشونو,خودشونو...
کاملا قابل درکه.تو عصر حجر کسی با دلسوزی برای بقیه زنده نمی موند.اونایی موندن که قبل از هر چیزی خودشونو میدیدن.ما از نسل هموناییم.
الان عصر حجر نیست ولی اون ژنِ باقی مانده از اجدادمون به کارش ادامه میدهد.فقط طی گذر زمان قوی تر شده و گسترده تر عمل می کند.
"بقیه" ای که اونا نادیده می گرفتند بقیه آدم ها بود.الان بقیه موجوداته.
انقدر توهم مهم بودن برِمون داشته که دیگر چیزی جلودارِمون نیست.انقدر تو زندگی ماشینی غرق شدیم که دیگه همه چی رو ماشین می بینیم.همه ی موجودات ماشین هایی هستند که برای خدمت به ما ساخته شده اند.
به مرغ ها استروئید میخورانند.که سریعتر بزرگ شوند.انقدر سریع که خیلی اوقات استخوان ها و ریه ها و قلبشون تو رشد عقب می ماند و از نارسایی قلبی میمیرند.
تیوب میذارن تو حلق غاز,انقدر بهش به زور غذا میخورونن که کبدش چاق شه و بتوانند باهاش "فوئه گراس" درست کنند.یه غذای لاکچری کوفتی.
کرم هایی که به امید پروانه شدن در پیله میخوابند در همان پیله میکُشند که نخ ابریشم داشته باشیم.
موش طراحی میکنند که بعد از ده ماه خود به خود سرطان بگیره,که بتوانند رو سرطان مطالعه کنند...
تا کجا می خواهیم پیش بریم؟
همیشه ریاضی را دوست داشتم.خیلی بیشتر از یک درس معمولی.از فکر کردن به مسئله ها لذت میبردم.حتی اگر به راهی نمیرسیدم.با اثبات های هندسی عشق میکردم.بدون اینکه کسی ازم بخواهد نهایت سعیمو میکردم که یک راهِ دیگر غیر از اونی که معلم گفته پیدا کنم.گذشت...
پیش دانشگاهی که بودیم یک آقایی دبیر ریاضی مون بود.
م.ر.
همه دوستش داشتند.بی آزار بود.سخت نمیگرفت.دلسوز بود.خوش برخورد بود.خوش اخلاق بود.خوش خنده بود.با مفاهیم ریاضی مسائل عرفانی برامون توضیح میداد.یک کوله بار خاطره داشت و هر وقت احساس میکرد بچه ها خسته ان درس را میگذاشت کنار و خاطره تعریف می کرد.قشنگ تعریف میکرد.با بچه ها صمیمی بود.به همه توجه می کرد.چند هفته طول کشید که فهمید من سوال هاشو حل میکنم ولی جواب اعلام نمیکنم.به شوخی به بقیه گفت ناز میکنه.ناز نمیکردم.خوشم نمیومد از این که مرکز توجه باشم.ولی احساس کردم همین دیدِ اولیه ای که نسبت بهم پیدا کرد روش موند.که من آدمی بودم که ناز می کردمو خودم را میگرفتم. منم مثل همه دوستش داشتم.راضی نبودم از اینکه اینجوری راجع بهم فکر می کند.پس سرکلاسش عوض شدم.زودتر از همه حل میکردم و جواب را اعلام میکردم.راه حل های دیگه ای که به ذهنم میرسید میگفتم.حتی تا جایی پیش رفتم که وقتی پای تخته سوال حل میکرد ازش ایراد میگرفتم.این کار ها اصلا شبیه"من" نبود.من همیشه تهِ کلاس می نشستم و یواشکی جلوم کتاب دیگر باز میکردم.وقتی میفهمیدم معلم اشتباه کرده به خودم زحمت نمی دادم چیزی بگم.بالاخره یکی دیگه میفهمید و میگفت.
انقدر عوض شدم و همچنان حس میکردم که م.ر. با من متفاوت برخورد می کند.رفتارش با من فرق داشت.بد نبود.متفاوت بود.جدی تر بود.من میگذاشتم به حساب اینکه ازم بدش میاد.یک سال همینجوری گذشت.آخر سال یقین داشتم که ازم متنفره.ولی چه اهمیتی داشت؟دیگر قرار نبود ببینمش...
جلسه آخرش همه کلی غصه خوردند و گفتند که دلشان تنگ می شود.و من جلسه آخر نرفتم.چون همچنان یقین داشتم ازم متنفره...
بچه ها شمارشو گرفتند و هنوز باهاش در ارتباط اند.تازگی پدر شده(برای سومین بار).اولین دخترشه.دوستانم ازش پرسیدند اسمشو چی گذاشتید؟ گفت اسم دوستتون رو روش گذاشتم.بهش بگید خوبی هاش بی اثر نیست...
اسم من را گذاشته روی اولین دخترش...و من یقین داشتم ازم متنفره...
خوشحال شدم.خیلی خییلی خوشحال شدم.نه به خاطر اینکه فهمیدم ازم متنفر نبوده.بخاطر این هم خوشحال نشدم که یک نفر اسم بچه اشو از رو اسم من انتخاب کرده(راستشو بخواین دلم به حال دخترش سوخت...اسمِ من نه معنی جالبی دارد نه به خاطرش بازخورد جالبی از آدمها میگیرم.)
از این خوشحال شدم که فهمیدم هیچ درکی از احساسات آدم ها ندارم.شاید خیلی از نفرت هایی که نسبت به خودم حس میکنم توهمن.شاید خیلی هاشون دوستم دارند,یا حتی نسبت به من حس خاصی ندارند و من با درک ضعیف خودم نفرت برداشت میکنم.
خوشحالم که میدانم که چیزی از احساسات آدم ها نمیدانم .
*
وقتی مجموعه داستان میخوانم ناخودآگاه دنبال شباهت/ارتباط/نقطه اشتراکی بین داستان ها می گردم.خیلی اوقات چیز دندان گیری پیدا نمی کنم.ولی در این کتاب پیدا کردم.واقعا نمیدانم اسمش را چی بگذارم.خطِ سِیر شاید.همه چیز طوری چیده شده که به این نقطه برسیم:
این سرزمین مقصد نیست.این سرزمین جایِ ماندن نیست.غیر قابل اعتماده.بی ثباته.خودمحوِر.خودبینِ...
و در یک جمله: این سرزمین دوست داشتنی نیست.
و اسم کتاب...کنایه جذابیه,نه؟ سرزمین دوست داشتنی ای که دوست داشتنی نیست.برای آمریکا,چه توصیفی از این گویاتر؟
*
و یک روز یک فحش اختراع میکنم.مخصوص آدمی که زیادی میگه "خب" و فکر میکنه این "خب" گفتن شاخش میکنه.