حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

میگفت وقتی داشته از در میرفته بیرون سربازه جلو در به احترامش از جاش بلند شده،وقتی که برگشت همون سربازه پاشو انداخته بوده رو هم بِر و بِر نگاش میکرده... همه چی زیر و رو شد. شاید سه ساعت هم طول نکشید... چه قدر ترسناک.




  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

آدم هایی هستن که برای تامین نون شبشون تا کمر خم میشن توی سطل زباله گوشه خیابان.

آدم هایی هم هستن که 100 سال زندگی میکنن بدون اینکه مفهوم گرسنگی رو درک کنند.

اسم این پدیده  نابرابری اقتصادی.

که خب لعنت بهش.



آدم هایی هم هستن که برای شنیدن یک جمله محبت آمیز باید گدایی کنند، خودشان را کوچک کنند تا جایی که در مقیاس و معیار بقیه بگنجند. باید توی زباله های فکری بقیه دنبال عشق بگردند.

آدم هایی هم هستند که 100 سال زندگی می کنند بدون آنکه درکی از کمبود محبت داشته باشند.

این پدیده اسم ندارد. 

ولی لعنت بهش.

مثل نابرابری اقتصادی شاخصی نداره که با رقم و عدد بیان شه. ولی دردش از اون بیشتر نباشه کمتر نیست. انسان هایی هستند که چندین سال از عمرشون رو میگذارند تا برای اولی چاره ای پیدا کنند اما دومی حتی اسم هم ندارد. خب که چی؟ هیچی... آدم هایی رو دارم میبینم که از دومی در عذابند و کاری از دستم برنمیاد. نه. نمی توانم اون کمبود هظیمشون رو جبران کنم. ولی غر که میتونم بزنم. نمی تونم؟












  • حبابِ نگرانِ لبِ رود
  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

انقدر از سرخوشی لبخند زدم که مامانم پرسید چته؟ :)

گفتم بیشتر بیا سوپری خرید. یه لحظه خندید :) یه روز ذوق کردم.
  • حبابِ نگرانِ لبِ رود


میدونستی یکی از معانی خدیجه ابر باران زائه؟
 (یعنی اگرخیلی عمیق بهش فکر کنیم خدیجه یه چیزیه تو مایه های سیروس😂)
  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

تا حالا بیستون رو از نزدیک دیدی؟ من یه دفعه دیدم، یه شب توی راه از کنارش رد شدیم. مهتاب نبود.چراغ نبود. خیلی تاریک بود. ولی عظمت و شکوهش برای دیده شدن نیازی به نور نداشت.

بیستون بر سر راه است... نمیدونم تو فرهادی یا من. ولی عمیقا میترسم از این که "شیرین" بشم.




من فرهادت میشم. تو شیرین من نشو. باشه؟

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

پاسخ ها به خودی خود ارزشی ندارن، بلکه فرآیندهای رسیدن به پاسخ هستن که در زندگی ما تاثیر دارن. وقتی کسی میدونه باید با چه فرآیندی فکر کنه، قدرتی بسیار فراتر از فردی داره که از چیزی اطلاع داره...

به جای نگاه حفظ کردنی، نگاه فرآیندی داشته باشین، تلاش کنین به جای حفظ کردن، درک کنین. اونوقت این دانش ابزاری کارامد در فکر، زندگی و کار شماست.


این رو یه جایی خوندم حس کردم بعدا بدردم میخورن.

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

If all I have left is a life of making myself smaller, then I don't wanna live...

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

امروز رفتم به جلسه ای که برخلاف انتظارم خوش گذشت. آدم هایی رو دیدم که کم کم احساس میکنم دارم بینشون پذیرفته میشم. امروز چهارتا برخورد جدید داشتم با آدم ها...در عین کوچک بودن یه جورهایی انگار توفیق بودن برای خوب کردن حال بقیه... جوری برگشتم خونه که برخلاف انتظارم خیلی خوش گذشت. هفته ی پیش کنفرانس ادبیاتی که خیلی نگرانش بودم به خوبی و خوشی گذشت. بیشتر از اون چیزی که انتظار داشتم بازخورد مثبت گرفتم و همه گفتند چه قدر عالی بودی...جشنواره ای که براش بنر و بروشور طراحی کرده بودم به چه زیبایی برگزار شد.اولین تجربه ی طراحی بنرم بیشتر از انتظارم رو غرفه مون درخشید. برای اولین دفعه با آمنه قرار گذاشتم و بر خلاف انتظارم از مصاحبت باهاش لذت بردم و چیز یاد گرفتم! امتحانی که از یک ماه قبل ازش میترسیدم اومد و خیلی بهتر از انتظارم به خیر گذشت. تو یه هفته ی گذشته چهار دفعه وعده غذاهای بیرون مورد علاقمو خوردم؛ دو وعده کافه رفتم؛  کاری که تو یک ماه گذشته رو هوا بود و برای بدست آوردنش کلی استرس کشیدم از هفته ی قبلی خیلی قطعی و عالی شروع شد. روابطم با همکارهام برخلاف انتظارم داره خوب شکل میگیره. فردا صبح قراره با دوست های قدیمی ام برم نمایشگاه کتاب؛ میدونم که قراره خوش بگذره... و لیست همچنان ادامه دارد...

حدودا یک هفته است که با خودم عهد کردم هر روز دعای ندبه بخوانم. چرا دعای ندبه؟ چون احساس میکردم باید دستم رو بگیرند، که نیافتم، که بلند شم، که بایستم، که ایستاده بمانم... الحق که ذره پرورترینی...

خدایا شُکرت بخاطر این هفته ی قشنگی که برام رقم زدی. خدایا شُکرت بخاطر این همه آدم های دوست داشتنی و قشنگی که در زندگیم قرار دادی و می توانم بخاطر نزدیک بودنشون به تو دوستشون داشته باشم. خدایا شکرت که اتفاقات قشنگ سر راهم قرار میدهی...

تو این یک هفته باهاش صحبت نکردم؛ دیدمش؛ لرزیدم؛ استعاری صحبت نمیکنم، واقعا لرزیدم، تا مغز استخوانم به رعشه افتاد. این لرزیدن نشونه بدیه، خودم این رو میفهمم. حس میکنم که نباید اینجوری باشه؛ حس میکنم که بودنش برام مضره، بهم آسیب میزنه، آزارم میده، عذابم میده...غده ی سرطانیه؛ بودنش دردناکه، بدون بیهوشی درآوردنش دردناک تر...

یه حسی بهم میگه این که دارم ازش فاصله میگیرم یکی از موهبات همین یک هفته است... فقط ای کاش کمتر درد داشت؛ ای کاش راحت تر این امید از دست رفته رو میپذیرفتم.

فردا جمعه است.

میخواهم بروم سر خاک داییم دعای ندبه بخوانم.

فردا جمعه است.

از هفته ی پیش تا الان هفت روز گذشته ولی وقتی به این فکر میکنم که فردا جمعه است و ممکن است باز هم نیاید چندبرابر هفته ی پیش دلم میگیرد.




فردا جمعه است... 

امید غریبان تنها کجایی؟

چراغ سر قبر زهرا کجایی؟

...

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود


حس مورچه ای رو دارم که تو عسل گیر کرده،نه میرم بالا نه میرم پایین. رکود کوفتی ای که نمیذاره از جام تکون بخورم.

*
یک سال و 4 ماه پیش، clean تیلور سویفت گوش دادم و نوشتم؛ همه چیزو تو ذهنم تموم کردم و واقعا تموم شد، چرا الان تموم نمیشه؟

*

جوری کار ریخته رو سرم که احساس میکنم اگر یک ماه تمام شبانه روز هم کار کنم باز هم تموم نمیشه.این روزها اوج جوونیمه؟ ریلی؟
*




.And if he was a girl,I would call her a whore
  • حبابِ نگرانِ لبِ رود