حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

حبابِ نِگرانِ لبِ رود

روزمرگی های تکراری و نخواندنی یک عدد نگران

مامانم داره گیم آف ترونز میبینه. توی هاردهوم اونجایی که یه وایت واکر دنبال جان اسنو کرده بود جان هم با عجله داشت دنبال دراگون گلس میگشت و پیدا نمیکرد، با هیجان میگفت اسبحتو بخون، صلوات بفرست پیدا میشه :)  نمیرم براش؟

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است...

ولی امشب

منو به هیچ گرفتی و منم به هیچ گرفتمت.



از جمعی که نتونم به خاطرش به کسی که دوست دارم سلام کنم ب.ی.ز.ا.ر.م.


  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

سارا بهم گفت ممکنه بره. و من قلبم سوراخ شد. "سوراخ" خیلی واژه ادبی و شاعرانه ای نیست برای توصیف اون لحظه. چون اون لحظه خیلی لحظه ی ادبی و شاعرانه ای نبود.

 توی اتوبوس نشسته بودیم داشتیم شیب دانشجو رو میومدیم پایین که با خنده برام تعریف کرد بحث رفتن مطرحه.

 نه اشتباه میکنی. اون موقع قلبم سوراخ نشد.

گفت نمیدونه بره یا بمونه.

نه اون موقع هم قلبم سوراخ نشد.

بعد شروع کردبه گفتن مشکلات رفتن.

و من دو دقیقه ی بعد صدای خودم رو شنیدم که داشتم اون مشکلات رو براش بررسی و حل میکردم.

قلبم سوراخ شد. نه فقط به خاطر این که سارا میره. بخاطر این که به جای اینکه مثل آدم براش توضیح بدم که اگر بره چه بر سر من میاد، به جای اینکه غصه بخورم، به جای اینکه قانعش کنم که بمون، راه رفتنشو فراهم کردم. آری. من همین قدر احمقم.

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

هر شب خوابتو میبینم. نه اون جوری که فکرشو میکنی. نه کریپی و چندش آور نیست. انقدر هم سناریوها مختلف بودن که دیگه از دستم در رفته که موضوعشون چی بوده و به کجا ختم شدن.

صبح از مامانم پرسیدم تا حالا شده پشت سر هم خواب یه نفرو ببینه؟

گفت من دیگه فقط خواب محمد* رو میبینم. حتی یه وقتایی خواب راجع به اون نیست. ولی همیشه اون جا حضور داره...

خشکم زد. یعنی تو برام مردی که انقدر خوابتو میبینم؟ یا همه ی اینا درد دلتنگیه؟



تو هم یه وقتایی خواب منو میبینی؟







  • حبابِ نگرانِ لبِ رود
بیوشیمی.
  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

کلسترول به روش های مختلفی آدم ها را میکشد. 

بعضی را سکته می دهد.

بعضی را جـــــر می دهد.

پ. ن. : گروه دوم منم که 5 روزه بی وقفه بیوشیمی میخونم و امروز که روز یکی مونده به آخرمه رو تماما صرف این مبحث پاره نماینده، نمودم. 

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود
از چس ناله های مردم بیزارم. از متن های عاشــــــــــــقانه وبلاگی و تلگرامی ای که نویسنده هاشون به طرز مشمئز کننده ای کلمات رو به ایــــــــن شکـل می کشند حالم به هم میخورد.(چرا واقعا؟ چرا انقدر بی رویه از ـ استفاده میکنند؟ فکر میکنند اگر فاصله ی حروف بیشتر باشد خواننده بیشتر یاد فاصله خودش و عشقش میافتد؟) از انسان هایی که ذره ای ناخوش احوالیشان را در بوق و کرنا میکنند عمیقا خسته ام. پس از حس تنهایی عمیقی که امروز مثل سایه همه جا به دنبالم آمد حرف نمیزنم. از این که این سایه لعنتی چندبار انگشتان کشیده اش را در تخم چشمانم فرو کرد حرف نمیزنم.


  • حبابِ نگرانِ لبِ رود
بنظرت یه روز  انقدر بزرگ میشم، که وقتی موجودی رو ترک میکنم، از تهِ دلم نگم: بره به درک؟
اصلا کسی هست که انقدر بزرگ شده باشه؟ که وقتی از یه جا بیرونش میکنن یا به هر دلیلی مجبور میشه بره، با تمام وجود بخواد که در نبودش همه چیز بهتر از وقتی پیش بره که خودش اونجا بوده؟ تا حالا بَشری به این نقطه رسیده که وقتی با جمعی قطع رابطه میکنه، آرزو نکنه که همگی در فقدان اون سقط شن یا حداقل در نبودش کار از کار پیش نره؟
بنظرت وقتی حضرت موسی داشت فرعونو دارودسته شو وسط نیل ول میکرد نگفت برن به درک؟ یا وقتی ایوب رو به خاطر بیماریش از شهر بیرون کردن، آرزو نکرد که مردمش هم به همین درد مبتلا شن و زجرکش شن؟  یا وقتی یونس داشت مردمش رو ترک میکرد، عذاب هرچه دردناک تری رو براشون نمیخواست؟ 

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود
من وسواس دارم.
مثلا روی باز موندن در اتاق. حتی وقتی دارم فیلم میبینم، اگر توی فیلم یکی از در بره بیرون ولی در پشت سرش باز بمونه اذیت میشم. 
روی دور ریختن کاغذ. تا حدی که برگه های کوئیزهای کلاسی راهنمایی(13 سالگیم!) ایم که پشتشون سفید بوده رو هنوز نگه داشتم که یه روز بعنوان کاغذ یه رو سفید استفاده شن.
روی استفاده از کلمات. حتی همین الان هم که دارم اینو مینویسم ذهنم درگیر اینه که آیا وسواس داشتن"روی" یه چیزی اتفاق می افته؟ یا "در" یه چیزی؟ یا "راجع به"؟ یا چی؟
من وسواس هایی دارم.
ولی وسواسی نیستم.
میخوام بگم که... خیلی شانس آوردیم که هر کسی که حماقت میکنه احمق نیست.
  • حبابِ نگرانِ لبِ رود

سلام

خیلی باهاش دعوام شد. شاید خیلی بیشتر از اون چیزی که لازم بود. فردا که سارا میاد حرف هامونو میخونه ازش میپرسم که اینجوری بود یا نه.

بد حرف زد. خودش فکر میکرد داره خیلی منطقی و آروم حرف میزنه. ولی مفهوم حرفش حرف خوبی نبود. فردا که سارا میاد حرفامونو میخونه ازش میپرسم اینجوری بوده یا نه.

دستمو تا آرنج کردم تو عسل، کردم تو حلقش، صدای کشیده شدن دندوناش روی استخوونم هنوز تو گوشمه... فردا که سارا میاد حرفامونو میخونه ازش میپرسم اونم صدارو شنیده یا نه...

  • حبابِ نگرانِ لبِ رود